راوی ماه

ساعت ۸ شب بود. خسته از صبح تا شب حضور در بازار و خرید جهیزیه و البته گرانی برخی اقلام، کنار همسرم توی ماشین نشسته بودم. گوشی زنگ خورد. همسرم خیلی سریع از ماشین پیاده شد و همزمان گفت: «بالاخره زدیم». به دنبالش من هم پیاده شدم.

آسمانِ ابری خرم‌آباد را نگاه می‌کردیم، به دنبال ردی از موشک‌ها. قلبم تند تند می‌زد. ذکر شکر خداوند از زبانم نمی‌افتاد.

بعد از چند دقیقه یک نورِ در حال حرکت توی آسمان دیدم. بلند گفتم: «اوناهاش»مرد جوانی جلوتر از ما راه می‌رفت. با سر و صدای ما نگاهش سمت آسمان افتاد. گوشی‌اش را بالا برد. کم کم توجه مردم جلب شد. ماشین‌ها هم ترمز زدند که چند ثانیه‌ای آسمان را ببینند.

موشک‌ها یکی پس از دیگری از دل کوه‌های خرم‌آباد شلیک‌ می شدند، بالا می‌رفتند و پشت ابرها ناپدید می‌شدند.یک موتوری که راننده‌اش تیپ امروزی داشت کنار همسرم ایستاد. همزمان یک موشک دیگر به سمت بالا رفت. راننده موتور که روی یک طرف دسته موتورش لَم داده بود و با غرور آسمان را نگاه می کرد، گفت: «کاش این یکی سهم نتانیاهو بشه!» در حالی که چشمانش برق می‌زد، دو سه بار این جمله را تکرار کرد.

رسیدم منزل. پدر، مادر و خواهرم جلوی تلویزیون نشسته بودند و با هیجان اخبار را پیگیری می کردند. شبکه خبر تصاویر فرود موشک‌ها در اسرائیل را نشان می‌داد. جگرم خنک شد. تصاویر، جان تازه به من می‌داد. انگار که صد حمد به میت بخوانی و زنده شود! تصویری از رد نورانی و پرتعداد موشک‌ها بر فراز مسجد الاقصی دیدنی بود. آنجا زمزمی از نور پدید آمده بود…

معصومه عباسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا