راوی ماه

 

بعدازظهر ششم تیرماه، اولین روز محرم سال اول جنگ بود. آفتاب داغ لرستان، آرام‌آرام رو به افول می‌رفت. به قطعه فرماندهان گلزار شهدای خرم‌آباد رسیدم. آن‌جا، زیر سقفی از سربندهای “یا حسین” و “یا زهرا”، هیئت عشاق‌المهدی برپا شده بود؛ هیئتی که سقفش را نه تیرآهن و سیمان، که نام‌های مقدس بسته بودند. گویی همه آمده بودند تا در سایه مادر و پسر، پناه بگیرند.
هوای آنجا عجیب بود؛ ترکیبی از گریه، غیرت و بوی خاک تازه. چند تن از شهدای تازه‌دفن‌شده‌ در همین قطعه، قربانی حمله موشکی رژیم صهیونیستی بودند؛ انگار هنوز نفس‌هایشان در هوا می‌چرخید.
وسط مداحی، صدای سوزناک حاج مصطفی بلند شد. میان زمزمه‌های “یا حسین”، ناگهان اشاره کرد به قبری که درست روبه‌رویش بود و گفت:
«ابوذر… همین‌جا دفن شده. همین‌جا، هر محرم برای امام حسین سینه می‌زد… همون‌جا که الان خوابیده، یه روز ایستاده بود و می‌زد به سینه‌اش…»
دل‌ها شکست؛ اشک‌ها جاری شد.
نزدیک غروب، بعد از هیئت، راه افتادیم سمت قطعه شهدای ولایت. آن‌جا هم حال و هوای خودش را دارد؛ جایی که دل‌ها پرداغ‌تر، سکوت‌ها عمیق‌تر و اشک‌ها بی‌صدا‌ترند.
خانواده‌ها آمده بودند. زن‌ها با چادرهای مشکی‌شان کنج مزار نشسته بودند؛ بعضی با عکس بچه‌شان حرف می‌زدند؛ بعضی آرام قرآن می‌خواندند. مردها ایستاده بودند؛ خیره به سنگ مزار و چیزی نمی‌گفتند؛ فقط سکوت و گاهی تک‌گریه‌ای آرام.
صدای اذان که پیچید، برخی بلند شدند و همان‌جا کنار شهیدهایشان، نماز خواندند.
رفقا می‌رسیدند. هر کدام با اشک، دلی سبک می‌کردند و می‌رفتند. انگار همه آمده بودند عرض ارادت کنند و دلتنگی‌شان را تحویل بدهند، تا کمی سبک‌تر برگردند به زندگی.

🔹پروین حافظی

۱۰تیر۱۴۰۴

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا