راوی ماه

 

شب شام غریبان بود؛ اما نه برای شهدای خرم‌آباد…
خانواده‌های مختلف می‌آمدند تا به خانواده‌ی شهدا تسلیت بگویند. بعضی‌ها هم همان‌جا شمع روشن می‌کردند.
از مامان پرسیدم: « مامان میشه همسر شهید #امیرحسین_حسن‌پور رو نشونم بدی؟»
با اشاره گفت: «اوناهاش، کنار مادرش؛ دومین مزار.»
جهت اشاره‌ی مامان را دنبال کردم و…
وای بر من! زیادی جوان بود برای این داغ.
همان روزهای اول، از مامان شنیده بودم که تازه عروس بوده و تو راهی داشته؛ اما با شنیدن خبر شهادت همسرش، کودکش را هم از دست داده بود.
از همان روز تصور شرایطش قلبم را به درد آورد: اینکه همه چیز را یک‌جا و ناگهانی از دست بدهی…
با خودم فکر کردم: «اگر جای او بودم، تحملش را داشتم؟» نمی‌دانم؛ اما قدرت و استقامت در نگاه او را تحسین کردم.
وقتی قدم‌زنان از میان جمعیت خارج می‌شدیم، همهمه‌ی حضور مردم آرامش‌بخش بود. داخل ماشین که نشستیم، خواهرم پرسید: «عجب شام غریبانی شد، نه؟»
من، درحالی‌که هنوز ذهنم میان مزارها می‌گشت، گفتم: «خداروشکر… شهیدای خرم‌آباد امشب غریب نبودن.»
بابا که درحال روشن کردن ماشین بود، آرام تکرار کرد: «غریب اونیه که جایگاهی نداشته باشه…»

🔹فاطمه امیری

۱۵تیر۱۴۰۴

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا