راوی ماه

امشب هم مثل این چند شب راهی گلزار شهدا شدیم.
واقعاً هرکسی گلزار شهدا را به خیابان گشتن ترجیح بدهد دنیا و آخرت را از دست داده. مصداق شنیدن کی بود مانند دیدن. هرکسی سر قبر شهید خودش نشسته و توی حال و هوای خودش است. پدری سر قبر پسرش نشسته و ناله می‌کند: «چرا همیشه می‌گفتم داد بزن سر بچه‌ها شیطونی نکنن، می‌گفتی بذار خوش باشن بوئه. پاشو بازم از اون حرفات بهم بزن روله.»
گوشه‌ای یکی باند بزرگی گذاشته و ای اهل حرم پخش می‌شد و جوان‌ها با آن زمزمه می‌کردند.
سر که می‌چرخانم کمی بالاتر کنار قبر شهدا چند خانم در تکاپو هستند. دلم آنجا می‌ماند و چشمم در گردش که چه‌کار می‌کنند. آهسته بلند می‌شوم و به سمتشان می‌روم. چشمم به سفره سبز سه چهار متری که پهن شده می‌افتد. به چراغی که بالای سفره گذاشته شده، بسته‌های کوچیک شکلات و بیدمشک، شمع‌هایی که داخل گِل داخل لیوان فرو رفتن، میوه و حلوا که هرکدام توی جا میوه‌ای مرتب چیده شده، کاسه‌های آب گِلی که حس غریبانه‌ای به آدم می‌دهند. صاحب سفره یکی دیگر است اما مسئول برپایی سفره کناری ایستاده.
کنار سفره زانو می‌زنم و بوسه‌ای کنار این برگ سبز، در دلم غوغا به پا می‌شود یاد حرف رضا (پسرم) «به خدا می‌خوام بکنمت مادر شهید.» بلند می‌شوم و در آخرین لحظه چشمم به بسته‌های نمک که بند دخیل سبز داخل آن‌ها چیده شده میفتد. یک بسته را به نیابت برمی‌دارم و دوباره سر قبر شهید حمید عباسی می‌آیم.
نمک را روی قبر می‌گذارم تا تبرک شهید شود. شاید خودش ما را شفاعت کند؛ هم در این دنیا و هم در آخرت.

🔹مریم میرزائی

۱۲تیر۱۴۰۴

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا