روی تراس نشسته بودند و حرف میزدند یک مرتبه صدای اللهاکبرشان مرا به سمت آنها کشاند تا خواستم بپرسم چی شده، دستش را به سوی آسمان دراز کرد.- نگاه کن چه غرشی داشتند. اندوه بر چهرهی کارینا سایه انداخته بود. صدای مهیب موشکها، قلبم را بلعیده بود. کارینا پرسید: حالا چی میشه!؟ انگار نمیشنیدیم. او فقط فیلم میگرفت.
– بالاخره زدن، میدونستم میزنن، منتظرش بودم.
گفتم: نگاه کن داره ازدل کوه درمیاد.
– آره نوش جونشون . این دفعه کارینا فریاد زد. «الله اکبر» لبخندی ناخداگاه برچهرهام نقش بست. مثل پدرش صدایش بلند و رسا بود. زمان برایم بسیار فرخنده بود. از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم. با خوشحالی گفتم:شیرینی امشب من خوردن داره.
کارینا گفت: مامان به همین زودی پخت؟!
– آره دخترم پخت.
فروزان حسنوندی