راوی ماه

دلم به حالشان سوخت. با اینکه منزلمان نزدیک به خیابان اصلی است و مثل هر محله‌ی دیگری، چند تا جایگاه، دور و برمان است، اما چند وقتی است که حتی توانی برای انجام کار‌های روزانه‌‌ام ندارم. به قولی، انرژی موجود نیست. دارو می‌خورم؛ کمی سرپا می‌شوم. شب گذشته، با التماس از پدرشان خواستند تا آنها را برای دیدن هیئت‌ ببرد. آنها رفتند و من در خانه تنها ماندم.
امشب با هر سختی بود خودم با آنها همراه شدم. دورتادور جایگاه‌ها، پر بود از عکس‌های شهدای دفاع مقدس و کسانی که در این محله به رحمت خدا رفته بودند. وسط بلوار نشستیم. نمی‌دانم چرا چشمم به دنبال عکس‌های شهدای این جنگ اخیر بود. کمی آنطرف‌تر، بنر عکس شهید فرهادی را نصب کرده بودند. زنی میانسال، وسط بلوار درست زیر عکس نشسته بود. گاهی چشمم به عکس شهید می‌افتاد و آه می‌کشیدم. با خودم می‌گفتم: «دوباره جای اینا رو، کی پر می‌کنه؟»
کمی بعد، هیئت بچه‌های انقلاب و مطهری از راه رسیدند. همان بچه‌های خیابان مطهری و انقلاب، با موهای ژل‌زده و مدگرا.
با صلابت قدم برمی‌داشتند و «یا زینب» گفتن‌شان، لرزه بر اندام می‌انداخت. از دیدنشان و صدای پر صلابتشان، دل آدم واقعا قرص می‌شد. انگار اینها، همان جوان‌هایی هستند که به وقت صلح و آرامش، به سرشان ژل می‌زنند و وقتش که باشد صدای «یا حسین و یا زینب‌شان» گوش هر نامحرمی را کر خواهد کرد؛ چه برسد به…

🔹فاطمه بسطامی

۱۳تیر۱۴۰۴

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا