راوی ماه

 

۲۶ام خرداد۱۴۰۴، اطلاعیه تشييع شهید سرهنگ پاسدار #یونس_ماهرو_بختیاری را دیدم که در حمله «صهیونیستی-آمریکایی» به خرم‌آباد شهید شده بود.
«مراسم تشییع، ساعت چهار عصر از مقابل فرمانداری تا گلزار شهدا».
عزمم را جزم کردم، با وجود گرمای شدید در مراسم شرکت کنم. سر خیابان چند دقیقه‌ای منتظر تاکسی شدم؛ هیچ ماشینی در آن عصر سوزان عبور نکرد. مجبور شدم از آخر آزادگان تا فرمانداری پیاده بروم. دلهره داشتم به مراسم نرسم. وسط راه به دوستم زنگ زدم؛ گفت: «نگران نباش می‌رسی!» سرعتم را بیشتر کردم. صدای مارش نظامی را که شنیدم، سوره حمد را چندبار برای شادی روح شهید زمزمه کردم. بااینکه مسیر زیادی را پیاده آمده بودم، احساس خستگی و تشنگی نداشتم. زیر لب از شهید تشکر کردم که به مراسم تشییع جنازه‌اش دعوتم کرده است. خودم را در صف تشییع‌کنندگان جا دادم. جمعیت آنقدر زیاد بود که اجازه دیدن ماشین حمل پیکر را نمی‌داد. موج جمعیت خودبه‌خود مرا به ماشین حامل شهید نزدیک و نزدیکتر کرد. وقتی به ماشین رسيدم، به شهید سلام کردم. با هر قدمی که برمی‌داشتم برکات معنوی را در سلول به سلول بدنم حس می‌کردم. انگار داشتم دور خانه خدا طواف می‌کردم. به حال شهید غبطه خوردم که مفهوم واقعی «صبغه الله» بود. یک لحظه لبم از خواندن قرآن و ذکر آرام نمی‌گرفت. بلندگو نوحه‌های عاشورایی می‌خواند. خیسی قطرات اشک، صورتم را خنک می‌کرد. راه رفتنم به طرف گلزار همراه با ماشين حامل شهید بود. آرزو کردم خداوند این حال خوب را به دیگران هم عطا کند.
در مسیر چندین موکب آب و شربت می‌دادند ؛ اما من حس تشنگی‌ام از کار افتاده بود! وقتی رسیدیم میدان آزادگان، مجری مراسم چندبار اعلام کرد، به علت طولانی‌بودن مسیر گلزار، ادامه مسیر را سوار ماشین‌ها شوید. اما همه اتوبوس‌ها تکمیل بودند. هيچکس حاضر نشد برگردد! همگی از پیر و جوان، زن و کودک به مسیرشان ادامه دادند؛ حتی خانم‌های کم‌حجاب! همه مغازه‌دارها آب و لیوان به‌دست از تشییع‌کنندگان پذیرایی می‌کردند. بعضی شیر شلنگ‌های مغازه‌ها را باز کرده بودند تا مردم سروصورتشان را خنک کنند؛ بخصوص پسر بچه‌ها، حسابی خودشان را خنک می‌کردند. با نزدیک شدن به گلزار و دامنه کوه، کمی از حرارت هوا کم شد. من همچنان با سرعت می‌رفتم؛ تا از مراسم جا نمانم.
بعضی خانم‌ها بااینکه بچه بغلشان بود پابه‌پای بقیه می‌آمدند. کمی به یک‌نفرشان کمک کردم، تا خستگی در کند. وقتی رسیدم گلزار، برادر شهید داشت سخنرانی می‌کرد. خوب که به سخنانش دقت کردم، متوجه شدم، علاوه‌بر برادر، همرزم شهید هم بوده است. اینکه برادر شهیدش مدافع حرم بوده و همیشه آرزوی شهادت در سر داشته است، برایم تعجب نداشت؛ چون قبلا از شهید سلیمانی شنیده بودم که تا شهید زندگی نکنی، شهید نمی‌شوی! بعد از برادر شهید، همسر شهید، با صلابت و صبوری شگفت‌انگیزی به اینکه همسرش به آرزوی دیرینه‌اش رسیده است، افتخار کرد. خودش هم در آخر از خداوند خواست که سرانجام مرگش شهادت باشد. و من همچنان غرق در برکات نعمت حضور در مراسم بودم و به‌وضوح در گلزار شهدا عطر شهادت را حس می‌کردم. درحالی‌که حس تشنگی و خستگی‌ام را از دست داده بودم! چندین بار الحمدلله رب العالمین را تکرار کردم و با قرائت فاتحه برای شهدا همان جا از خداوند برای خودم درخواست شهادت کردم. با این آرزو، مخلصانه خود را در خیل خادمان مولایمان صاحب زمان دیدم. با آرامشی جانانه شعار زن، زندگی، شهادت را سر دادم و به خانه برگشتم.

🔹 عصمت نیک‌سرشت

۵تیر۱۴۰۴

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا