هر سال، اولین جمعهی ماه محرم، مراسم شیرخوارگان حسینی در مصلّا برگزار میشود. چند سالی بود که به عنوان خادم در این مراسم حاضر میشدم؛ اما مراسم امسال با سالهای گذشته فرق داشت. ما جنگ با اسراییل را تجربه کرده بودیم.
پنجشنبه ساعت ۵ عصر، برای خادمان جلسهی توجیهی گذاشتند. من و فاطمه و خواهرش در جلسه حضور داشتیم. وظایف را تقسیم کردند و من و فاطمه از هم جدا شدیم. او محافظ سکو شد و من باید دم در میایستادم.
قرار بود خادمان از ساعت ۶:۳۰ صبح روز جمعه در مصلا حاضر باشند.
فاطمه زودتر رسیده بود.
من هم به فاصلهی چند دقیقه رسیدم و بعد از مدتی سر جایم ایستادم تا ورود حاضران را کنترل کنیم. حدود یک ساعت گذشت که گفتند در را ببندید تا بقیه از در دیگری وارد شوند. تاکید کردند که مراقب باشم کسی نه بیاید و نه برود. من هم ناچار قبول کردم. روی فرشهای مصلا نشستم. نمیتوانستم جمعیت را ببینم. بینمان یک پردهی بزرگ قرار داشت؛ همان پردهای که موقع نماز جمعه، خانمها و آقایان را جدا میکند.
حالا که از دیدن محروم بودم، گوش سپردم به صدای جلسه که متوجه شدم همسر شهید #رضا_دریکوند به مراسم آمده و فرزند شیرخوارش را، که تنها یک ماه از تولدش گذشته، همراه خود آورده است.
فاطمه که جایش بهتر بود و مشرف، گفت:
«همسر شهید نزدیک سکو اومد. خواستن بچهش رو بالای سکو ببرند، اما اجازه نداد بچه رو ازش جدا کنند… آخ از درد رباب!» از صحنهها روضه خلق میکردیم.
یکی از خادمها، همسر شهید و فرزندش را به بالای سکو هدایت کرد و روضهی مداح شروع شد.
مداحی به اوج خودش رسیده بود و مداح، جگرمان را میسوزاند؛ بدتر اینکه، فرزند بیگناه شهید هم در جمع ما بود.
مداح که این بیت را خواند:
«بوعه کس نمیره…»
فضای مصلی تغییر کرد. خانمها ناله میزدند و گریه میکردند.
مداح تکرار میکرد:
«غریبترین بابای دنیا منم…»
چند سال گذشته را هر سال در مراسم شیرخوارگان شرکت کرده بودم، اما امسال حس خفگی داشتم. حس میکردم جگرم آتش گرفته؛ از یک طرف برای ششماههی امام حسین علیهالسلام و از طرف دیگر، برای یکماههی شهید دریکوند.
انگار روضهی مجسم بود.
🔹زهرا زادسری
۹تیر۱۴۰۴