تمام هشت روز و شب محرم را جایی نمیروم. هیئت محله را که سالهای قبل بجز یکی دو بار نرفته بودم، امسال برای نبود نیروی تامین امنیت تعطیل شده بود. طفلی بچههای علی برادرم، علیرضا و فاطمه و محمدطاها و مادرشان نصف دلیل آمدنشان از تهران، خادمی همین هیئت نوپا و جمعوجور بود. فقط مانده هیئت سر خیابان که همان را میروند.
میدانم که به رسم هرسالهی روز تاسوعا، گروه تعزیهی اعظم لرستان تعزیه دارد. توی خانه حرفش را میزنیم که کی میآید برویم؟!
از بعد از شهادت پاسدارها، بنر یکیشان که توی پیچ سر مسیر خانهیمان زده شده و خانه و مزارش فقط چند روستا تا محل ما فاصله دارد، بدجور فکرم را بهم ریخته. #شهید_رضا_دریکوند که تعزیهخوان نقش علیاکبر هم بوده؛ کلیپ همسرش توی کانالهای مجازی و تلویزیون بود که میگفت حالا دیگر از رضا فقط افتخارش و طفل بیست روزهاش برایش مانده. نوهها از ذوق خیمهی دم خانه و تقسیم لقمههای الویهی نذری توی محل نمیآیند.
شب هشتم توی گروه مسئول تیم تاکید میکند برای دیدن تعزیه، که برویم و ببینیم حتما.
ساعت ۵ و ۶ جمعوجور میکنیم و راهی میشویم. وقتی میرسیم دورتادور زمین تعزیه را جمعیت گرفته.
یک زمین خاکی بزرگ با بازیگرها، چند شتر و اسب توی زمین هستند. بنر بزرگی از شهید رضا دریکوند و #شهید_محمود_زینیوند، که مجری برنامه توی بلندگو اعلام میکند او هم تعزیهخوان گروه بوده، بالای یک قسمت زمین نصب شده. روبروی بنرها یک تابوت با پرچم سه رنگ ایران روی زمین میبینم. حدس میزنم تابوت شهید رضا باشد. چه تلفیق عجیبی!
چند نفر از بچهها را میبینم که آنجا هستند.
پدر و همسر شهید و چند نفر که قیافهشان بهم شبیه است، توی صحنهی اجرا هستند و گاهی میآیند و روی زیرانداز کناریمان مینشینند. خیلیها احترامشان میکنند و با دست بهم نشانشان میدهند که «بوعه شهیده.»
یک ساعتی شعر میخوانند و بابای رضا دریکوند مداحی میکند. جمعیت هی میآید و میآید تا تعزیه شروع بشود. نیت کردهام این بغض گلوگیرم را اینجا خالی کنم. شروع میشود آخر.
از ورود کاروان به کوفه و بستن آب به روی کاروان توسط حر، پشیمانی، توبه و شهادت حر، شهادت وهب نصرانی و نماز کاروان حسین(ع) و تیرهای حین نماز. حالا نوبت نمایش نقش علیاکبر حسین است. بازیگر جدیدی نقش را اجرا میکند؛ نقش جوان حسین و شبیهترین اهلبیت به پیامبر خدا را. با دلاوری مبارزه میکند و شهید میشود آخر. روی خاک میافتد. فرشتههای تعزیه به طرف تابوت با پرچم سه رنگ میروند. تابوت را روی دوش میگیرند. مداح شروع به نوحه و روضه میکند. چه نوای دلنشین و غمناکی دارد. صدای طبل و سنج هم میآید. تمام جمعیت بازیگرها پشت سر تابوت دورتا دور صحنهی نمایش به راه میافتند. دلم میشکند از این صحرای محشر. صورتم خیس میشود. به طرف ما که میرسند، مابین غم و بغض و گریهی جمعیت، صدای برار برار چند خانم از کنارم بلند میشود. یکیشان خیلی حالش بد است. به سینهی خودش میکوبد و دل آدم را آب میکند. مردم گریه میکنند و گریه. بازیگرها هم توی صحنه هی اشکهایشان را پاک میکنند. مجری هی میگوید به یاد رضا. به یاد شهید رضا دریکوند. به یاد محمود زینیوند. رضا و همسرش توی این تعزیه بزرگ شدند.
دور کامل زمین را که میزنند، همسرش پشت میکروفن میرود. محکم و با صدای رسا شروع به صحبت میکند. از رضا میگوید. یکدفعه بغضش هم میشکند. اما حرفش مقاومت است مقابل دشمن. در مسیر حسین(ع) و زینب. باقی حرفهایش را یادم نمیآید. کاروان تعزیه یکبار دیگر دور زمین نمایش را با تابوت میزنند با نوای مویه و نوحهی لری. خدایا این همه غم مردم را دیدن چرا؟!
تابوت را گوشهی زمین و پایینتر از ما میگذارند. چند بار از نمایش غافل میشوم. ذهنم درگیر همین تابوت است. چند جوان و نوجوان مشکیپوش خودشان را روی تابوت انداختهاند و دارند گریه میکنند.
بعد از علیاکبر، نوبت قاسم است. غمانگیزترین بخش نمایشها حین اجرای تشییع پیکر شهداست. اجرای نمایش علیاصغر شش ماهه چقدر با تشییع شهید رایان قاسمیانِ همین چند روز پیش ما شبیه است.
حکایت عباس علمدار و بستن آب نهر فرات و تشنگی رقیه و مشک و تیر؛ عینهو کلیپهای نوار غزه و بچههای تشنه و گرسنه با قابلمههای خالی که دو سال است هی میبینم.
از نمایش امام حسین چیزی نمیفهمم. هنوز نگاهم سمت تابوت است. یک پسر جوان آن نوجوانها را دلداری میدهد و بلند میکند.
فقط موقع گودال قتلگاه حواسم جمع میشود. زینب از روی تل زینبیه نگاه میکند برادر را؛ قساوت دشمن را؛ شمر و سنان را. خیمهها را به آتش میکشند. تعزیه تمام میشود. اما من خودم را کنار تابوت با پرچم سه رنگ جا میگذارم. از زیر نردهی داربست رد میشوم و کنار تابوت میروم. عکسهای شهید را را دورتادور آن زدهاند. چندتا عکس میگیرم. خدایا چه حکمتی دارند این تلفیقهای عجیب!
🔹فریبا مرادینسب
۱۴تیر۱۴۰۴