راوی ماه

فرمانده عشاق حسین است

 

با کمترین نیرو و بیشترین سختی، غذای عید غدیر را پختیم و بین مردم پخش کردیم. اما ذهنم، درست وسط آن‌همه دیگ و هم‌زدن، جای دیگری بود: «ده روز محرم را چطور مراسم بگیریم؟ با کدام خادم؟ با کدام نیرو برای آشپزخانه؟»
خیلی از بچه‌ها درگیر کار بودند؛ شغلشان نمی‌گذاشت مرخصی بگیرند. باقی‌شان هم یا در مراسم تشییع شهدا بودند یا درگیر کارهای گلزار. تازه، زمزمه‌هایی هم شنیده می‌شد که شاید به خاطر مسائل امنیتی و شرایط جنگی، امسال اجازهٔ برگزاری هیئت داده نشود.
روز خاکسپاری شهید ابوذر، رفتم قطعه فرماندهان گلزار. همان‌ جا بود که بچه‌های هیئت را دیدم. گفتم: «یعنی امسال نمی‌تونیم برای آقا امام حسین مراسم بگیریم؛ درست وقتی همهٔ مردم، یک‌دل و هم‌صدا حرف از “جنگ، جنگ تا نابودی اسرائیل” می‌زنن؟»
بعد از مراسم، گوشه‌ای نشستیم. با چند نفر از بچه‌ها دور هم جمع شدیم. یکی گفت:
– امنیت هیئت رو نمی‌تونیم تأمین کنیم.
دیگری گفت:
– فقط آقایون باشن.
سومی گفت:
– مردم می‌ترسن بیان. جنگه دیگه…
در سکوت و دل‌نگرانی، یکی از بچه‌ها بلند گفت:
– حالا که توی قطعهٔ فرماندهان سه تا شهید تازه دفن شدن، ما مراسم نگیریم؟ هممون کنار این شهدا، مخصوصاً ابوذر، همین‌ جا سینه زدیم. الانم این شهدا میوندار هیئتن. نقطهٔ اشتراک ما با این شهدا، نوکری در خونهٔ امام حسینه.
سکوتم را با خواندن شعری شکستم: «فرمانده عشاق دل‌آگاه حسین است
بیراهه مرو، ساده‌ترین راه حسین است
از مردم گمراه جهان راه مجو
نزدیک‌ترین راه به الله، حسین است!»
همان لحظه تصمیم گرفتیم. گفتیم «یا علی» و دل را زدیم به دریا. هرطور شده باید هیئت را راه می‌انداختیم.
داربست‌ها را زدیم. البته نبودِ بچه‌ها توی چشم می‌زد. اما کارها، به شکلی عجیب، پیش می‌رفت. من و دو نفر دیگر تا صبح ماندیم و سقف را هم تمام کردیم. سربندها که آویزان شد، حال و هوای قطعهٔ فرماندهان را دگرگون کرد؛ فضای عرفانی و دل‌نشینی داشت.
روز بعد، دیدم کنار مزار برادران زیودار قبری تازه کنده‌اند. دلم لرزید. ترسیدم یکی از بچه‌های هیئت شهید شده باشد. ما همیشه می‌گفتیم:
اگه شهید شدیم، ما رو همین‌ جا، کنار شهدا دفن کنین.
از بالای داربست، صدای صادق آمد:
– اون سیم مفتول رو بده… این قبر خواهرزادهٔ شهیدان زیوداره، تهران شهید شده.
استرسِ نزدیک‌بودن مراسم خاکسپاری شهید و اولین جلسهٔ هیئت در همان روز جمعه، دست از سرم برنمی‌داشت.
با وجود کمبود نیرو، کارها بهتر از هر سال پیش رفت. حس می‌کردم این انرژی مضاعف از جانب همان شهداست که تازه کنارمان دفن شده‌اند.
صبح خاکسپاری، تصمیم گرفتیم خادمان مراسم شهید طولابی، خود بچه‌های هیئت باشند. مراسم به بهترین شکل برگزار شد. بعد از تشییع، ماشین آب‌پاش آمد و قطعهٔ فرماندهان را شستیم. بچه‌ها موکت‌ها را پهن می‌کردند. این‌بار، بین موکت‌ها برش زدیم؛ برای چهار شهیدی که تازه دفن شده بودند.
روز اول محرم، مراسم شروع شد. جمعیت بیشتر و بیشتر می‌شد. ذوق‌زده بودیم. باورمان نمی‌شد در دل جنگ و ناامنی، مردم این‌طور پای کار امام حسین باشند. با وجود بمب‌گذاری‌ها، عملیات روانی، ریزپرنده‌ها و هزار جور تهدید، مردم آمده بودند؛ با چشمان اشک‌بار و دل‌های عاشق.
حاج مصطفی دم گرفت و روضهٔ حضرت زهرا را خواند. از داغ دل مادران شهدا گفت. همه گریه می‌کردند. انگار دنبال بهانه‌ای بودند برای ترکیدن بغضی که توی گلویشان مانده بود.
حاجی دربارهٔ شهدای تازه دفن شده گفت. از ابوذر گفت که همیشه، در مراسم‌های گذشته، همان‌ جایی می‌نشست که حالا آرام گرفته بود. کنار شهید داریوش مرادی. انگار داریوش، «برات» شهادت ابوذر را برایش گرفته بود.
کمی دورتر از مجلس، کنار ایستگاه صلواتی ایستاده بودم. صدای سینه‌زنی می‌آمد. مردم با جان و دل عزاداری می‌کردند. با خودم زمزمه کردم:
«اگر در جامعه‌ای فقط یک حسین یا چند ابوذر داشته باشیم، هم زندگی خواهیم داشت، هم آزادی؛ هم فکر و هم علم؛ هم محبت و هم قدرت؛ هم دشمن‌شکنی، و هم عشق به خدا.»

🔹هارون مکی

۱۲تیر۱۴۰۴

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا