راوی ماه

 

هق‌هق گریه امانش نمی‌داد. گفتم: «نسیم جان، آروم باش. متوجه حرفات نمی‌شم. کی شهید شده؟!» گفت: «امیرحسین، پسر معصومه خانم.»
چنان شوکه شدم که به خاطر نیاوردمش. پرسیدم: «کدوم معصومه؟!»
– خواهر شهیدان زیودار.
باورنکردنی بود.
– امیرحسین هنوز سنی نداره. اشتباه نمی‌کنی؟!
-نه، مطمئنم. از محافظین تیم سردار لطفی بوده. تمام تیم شهید شدن. پیکرشم هنوز زیر آواره.
به همسرم گفتم: «من جرات تماس گرفتن ندارم. تو به آقاجعفر زنگ بزن ببین چه خبره»
تلفن را برداشت و شماره گرفت، بعد از احوال‌پرسی مختصری پرسید: «آقاجعفر، یه خبر شنیدیم، حقیقت داره؟!» با صدایی بغض‌کرده جواب داد: «برای امیرحسین دعا کنید زنده بیرون بیاد.»
ساعت هشت صبح پیام آمد، شهادت امیرحسین تأیید و به خانواده‌اش اعلام شده است.
یاد روضه‌ی خانم زیودار افتادم. روز آخر روضه می‌رفتم کمکش.
امیرحسین حدود یازده سال داشت. توی حیاط دوچرخه‌بازی می‌کرد. نذری که آماده می‌شد، با ذوق می‌آمد سراغ ظرف‌های یک‌بارمصرف که: «مامان، چندتاشون رو بده من پخش کنم.»
یاد چهره آرامش، لبخند به لبم آورد. اما یاد کلمه شهید که افتادم، اشک‌هایم سرازیر شد.
توی دلم گفتم: «خدایا به معصومه خانم صبر بده. اون عاشقانه بچه‌هاشو دوست داره. حالا چطور تاب میاره.»
با خواهرهای شهید سعیدی هماهنگ کردم که عصر برویم خانه‌شان.
دم در حیاط، مردها به ردیف روی صندلی نشسته بودند. آقاجعفر را دیدم، رفتم جلو و تسلیت گفتم. خانه‌ای که هر سال سردرش سیاه‌پوش اباعبدالله بود، امروز سیاه‌پوش جگرگوشه‌شان شده بود. نمی‌دانم، شاید هم قبل از خبر شهادت، به نیت اقامه عزای اباعبدالله پرچم عزا نصب کرده بودند.
چشمم به معصومه خانم که خورد، بغضم ترکید و اشک چشم‌هایم جاری شد. با اینکه خیلی صبور بود، اما داغ فرزند چه سخت بوده که صورتش را خراشیده.
داد زد: «حدیث، اومدی! قرار بود من بیام برای تبریک پسرت. دیدی چی شد؟ تو اومدی برای تسلیت امیرحسین.» گفتم: «من بمیرم برای دل شکسته‌ات.»
کوثر رمق نداشت. روی زمین نشسته بود و پاهایش را ماساژ می‌دادند.
داد زد: «حدیث، می‌خوان امیرم رو ببرن پیش شهید سعیدی. می‌خواستم خبر دایی شدنش رو بهش بدم.» پیشانی‌اش را بوسیدم. حالا دیگر صدای هق‌هق من از کوثر بلندتر بود. امان از داغ جوان. تنها چیزی که به قطع می‌تواند کمر یک خواهر را بشکند، خبر مرگ برادر است.
احساس می‌کردم کوثر کمرش شکسته و توان ایستادن ندارد.
خانه لحظه‌به‌لحظه شلوغ‌تر می‌شد. صدای «یا حسین، امیرجوان یا حسین» فضا را پر کرده بود.
معصومه خانم چشم از بنر امیرحسین که روبه‌رویش روی دیوار نصب شده بود، برنمی‌داشت. مدام با او حرف می‌زد: «امیر کوچولوی مامان. تو کی بزرگ شدی که بهت بگن شهید؟ امیر، تو هنوز بچه‌ای، اسم شهید برات سنگینه. بیا بغلم، پسر کوچولوی مادر.» بی‌تابی‌اش را که می‌دیدم، قلبم تیر می‌کشید.
یک روز آقاجعفر تعریف می‌کرد: «معصومه، آجیم، پسرش تب کرد، بردن بیمارستان. وقتی ما رسیدیم، از بس خودشو زده بود، تمام صورتش قرمز بود. وقتی تو اون وضع دیدمش، از کوره دررفتم که: خجالت بکش، مامان‌مون دو جوان از دست داده، این‌طور بی‌تابی نکرد، این چه وضعیه!»
اشک‌هایش را پاک کرد. گفت: «داداش، ناراحت نشو، بذار بگم چرا این کار رو کردم. وقتی بچه‌ام حالش بد شد، یاد مامانم افتادم که چطور داغ دو جوان تحمل کرده، اون روزا چه حالی داشته! به خدا به خاطر دل مادرم و رسول و اصغر، خودمو زدم.»
توی دلم گفتم: «خدا، چرا آدما رو با هر چیزی که نسبت بهش دلشوره و ترس دارن، امتحان می‌کنی؟»
معصومه تمام اضطرابش پسرش بود. همیشه می‌گفت: «خدایا، من تحمل ندارم، منو با داغ فرزند امتحان نکن.» حالا دقیقاً دست گذاشتی روی نقطه ضعفش.
بغض، راه نفسم را بسته بود؛ باید گریه می‌کردم. چادرم را انداختم روی صورتم و زار زار گریه کردم. باید خودم را آرام می‌کردم. زیر لب آرام زمزمه کردم: «یا حسین، یا حسین. امان از دل زینب.»
با صدای معصومه خانم، چادر را کنار زدم. تعریف می‌کرد که چطور خبر شهادت پسرش را به او داده‌اند.
– آقا سعید، خبر انفجار مقر رو که شنید، رفت تهران. صبح زنگ زد. گفتم: «خیر باشه!» گفت: «معصومه، یادته من چه آرزویی داشتم.» گفتم: «متوجه حرفت نمی‌شم.» گفت: «من آرزو داشتم شهید بشم، اما حالا امیرحسین افتاد جلو باباش، سربلندت کرد.»
بعد دوباره ناله‌اش بلند شد. «امیرحسین جان، تو آخرین پیام‌مون گفتم: مراقب خودت باش. گفتی: هرچه آید، خوش آید. ما که خندان می‌رویم. مادر جان! سفر به سلامت، رفتی مادر جان…»

*مادر معصومه خانم و آقا جعفر، مادر شهیدان اصغر و رسول زیودار از شهدای به نام دفاع مقدس خرم‌آباد است.

#شهید_امیرحسین_طولابی

🔹حدیث حیدری

۶تیر۱۴۰۴

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا