صبح روز عاشورای۱۴۰۴ بود.
هنگامی که بیدار شدم تصمیم گرفتم به گلزار شهدا بروم.
ده روز محرم را در هیئت مشغول خدمت به عزاداران بودم و میخواستم روز عاشورا خودم به عزاداری بپردازم.
به راننده اسنپ گفتم: «هرجا حوض گِل دیدید بمونید من روی چادرم گِل بذارم.»
مردم لرستان ،از قدیم الایام ،در روز عاشورا به یاد بدن در خاک و گِل افتاده اباعبدالله الحسین و یارانشان، خودشان را در گل میاندازند.
به گلزار شهدا رسیدم. در ورودی حسینیه یک حوض گِل درست کرده بودند. بر روی سر و شانههایم و پشت چادرم به رسم هر سال گل زدم.
به سمت قطعه فرماندهان رفتم.
خانواده شهدا از همان صبح زود آمده بودند. هرکدام بر سر مزار شهیدش و با زبان محلی خودش، مشغول عزاداری بود. مادران بیقرار و همسران عزادار.
نگاه کردن به این صحنهها مرا برد به عصر عاشورا.
وسط عزاداری، خبرشهادت دو دسته گل دیگر پخش شد. مثل اربابشان در روز عاشورا شهید شدند.
عجب عاشورایی!
بعدازظهر هیئت مساکین مراسم داشت.
در مراسم شرکت کردم.
ناگهان گفتند: «خادمها راه را باز کنید، مهمان داریم.»
دو تابوت شهدای صبح عاشورا را آوردند.
به خادمها گفتم: «اجازه ندهند کسی نزدیک تابوتها بشود.»
اما جمعیت و عشق مردم نمیگذاشت.
صدای ناله به هوا بلند شد. با دقت نگاه کردم یکی از خادمها بود. باصدای بلند گریه میکرد. آنقدر گریهاش شدید بود که احساس کردم هر لحظه امکان دارد روح از بدنش جدا بشود. حدس میزنم از اقوام شهدا بود.
فضای هئیت عطر و بوی شهدا را گرفته بود.
برایم صحنههای کربلا درحال تکرار بود؛ مادرانی که سعی میکردند خودشان را به تابوتها برسانند؛ خواهرانی که ضجه میزدند و کودکانی که اشک میریختند.
اینجا به پیکرها جسارت نمیشد؛ کودکان در امان بودند و مادران با خیال راحت، باصدای بلند ضجه میزدند و حرمتها شکسته نمیشد…
صل الله علیک یا ابا عبدالله الحسین
🔹معرفت محمدپور مقدم
۲۵تیر۱۴۰۴