۱-دست و پنجه نرم کردن با سرماخوردگی، آن هم در ظل آفتاب ١۵مردادِ نجف، کمی تا حدودی جمع اضداد است. تب میکنی، کولر روشن میشود لرز میگیری.
مثل همیشه، تا آخرین ذره انرژی جنگیدم؛ با گلو درد، با تب، با استخواندرد…
شب قبل تا نزدیکیهای اذان صبح، مشغول آمادهسازی داربست حیاط بودیم برای استراحت زائرها.
بالاخره بعد از نماز صبح، روی زمین دراز کشیدم. سنگینیِ خستگی، بیشتر از تب بود.
چشمهایم داشتند سنگین میشدند که صدای بلندی مرا از جا پراند. دو زائر، سر جا با هم دعوایشان شده بود. یکیشان رفته بود حرم که وقت برگشت میبیند جایش را پر کردهاند. حالا با صدایی بلند و انگشتی افراشته، شبیه سحر امامی، داشت به جماعت زائر گوشزد میکرد که باید در برابر ظلم ایستاد!
زائرهای دیگر که اولش از بیدار شدن دلخور بودند، کمکم خندهشان گرفت. صدای خنده جمعی در سالن پیچید…
من اما وسط این دعوا، هنوز چشمم دنبال خواب بود. کمکم صداها محو شدند. همه چیز به یک هاله نیمهروشن تبدیل شد.
توی خواب، خواب میدیدم که خواب میبینم. صدایی آرام و مهربان مرا صدا زد:
_ پروین جان… پروین جان…
اول فکر کردم از همان صداهای خواب است. اما وقتی دستی شانهام را تکان داد، چشم باز کردم.
نسرین ملکشاهی با صورت نگران بالای سرم نشسته بود.
با صدای گرفته گفتم:
_ چی شده؟
گفت:
_ یه خانم مریضه… بیهوش شده.
پلک زدم. گفتم:
_ خب به پرستارا بگو.
نسرین آرام و جدی گفت:
_ نمیتونن کاری کنن. باید یکی از آقایون ماشین بگیره که ببریمش بیمارستان.
ساعت را نگاه کردم. ۴:۴۸ صبح. آقایان همه خسته بودند و بیشترشان تازه از داربستکاری برگشته بودند. و البته خیلیها هم حتی نت نداشتند. توی ذهنم دنبال کسی میگشتم که شاید بیدار باشد.
یکهو اسم “علی امیدیراد” پرید وسط ذهنم.
مردد بودم. نکند خواب باشد؟ اما وقتی پای جان کسی وسط باشد، این تردیدها جایی ندارد. دل را زدم به دریا. وارد واتساپ شدم. شمارهاش را گرفتم.
بوق اول…
بوق دوم…
جواب داد.
صدایش طوری بود که انگار نهتنها نخوابیده، بلکه تازه چند لیوان قهوه نوشیده. نه خوابآلود، نه کلافه.
جریان را گفتم.
_ بگو بیان سر کوچه، براشون ماشین میگیرم.
همین جمله، با آن صدای مطمئن، انگار بخشی از آشفتگی صبحگاه را جمع کرد. یک آدم بیدار، یک مرد عمل، در این ساعات نایاب، درست سر وقت پیدایش شده بود.
۲-گرمای نجف برایمان دیگر آن کابوس پارسال نیست. نه اینکه آفتاب مهربانتر شده باشد، نه! فقط ما جانسختتر شدهایم. این را فقط من نمیگویم؛ همهٔ خادمها، بیاستثنا، به آن معترفند. این طاقت را مدیون قطعیهای مکرر برق ایرانیم! انگار ما را از درون، برای این گرمای نجف آبدیده کردهاند. حالا نه فقط گرما که حتی نوشیدن آب گرم هم برایمان عجیب و غریب نیست.
با این حال، نبودِ آب سرد، هنوز هم حسرتبرانگیز است. موتور آبسردکن، دو روزی میشود که انگار به کما رفته. بیشتر شبیه یک تانکر آب شده تا دستگاه آبسردکن. خانم رضایی پارچ آبی را زیر شیر آن گرفته، اخمهایش درهم گره خورده:
ــ نمیدونم چرا آب نمیاد!
چهارپایهای زیر پایش گذاشت؛ قد کشید تا داخل آبسرد کن را از نزدیک ببیند:
ــ عه یَ خو هیچ آو دش نی!
خانم رضایی، مثل مادری که بالای سر نوزادش بیدار میماند، از آبسردکن مراقبت میکند. اما آقایان… انگار برایشان فرقی ندارد این دستگاه باشد یا نباشد. از همان طرف صدای یکیشان آمد:
ــ خوَهرم، چی نی! پمپ خاموشه!
وسط رسیدگی به دو زائر بودم که صداها بلندتر شد. صدای خانم رضایی، صدای مردها، همه در هم پیچیده. رفتم سمت آبسردکن. یکی از آقایان، دستش بین در دستگاه گیر کرده بود و زخمی شده بود. خون میآمد. دنبال باند میگشتند. یکی با هیجان گفت:
ــ تاندون دستش پاره بیه!
دیگری با آرامش گفت:
ــ نه بابا، چیی نی! باند بیاریت فقط!
بیاختیار به سمت محوطه آشپزخانه کشیده شدم. دو نفر مشغول چرخ کردن گوشت بودند؛ با چرخگوشت بزرگی که در عقب یک وانت جا خوش کرده بود. آنطرفتر، روی سکوی سیمانی، چند نفر دور مجروح جمع شده بودند.
آشپز موکب بود. دورش جمع شده بودند و هرکس چیزی میگفت. یکی از خانمها پیشنهاد داد زردچوبه روی زخم بریزند. یکی گفت پودر داخل کپسول آموکسیسیلین را بریزید. اما خودش، در میان این همه هیاهو، تنها کسی بود که آرام نشسته بود. نه نالهای، نه فریادی.
ساعت ۱۴ بود. زائران و خادمان یکییکی میآمدند، بعضی خسته، بعضی گرسنه:
ــ ناهار کی آماده میشه؟
و تنها جوابی که دهان به دهان میچرخید، همین یک جمله بود:
ــ دست آشپز بریده، غذا دیر آماده میشه!
همین یک جمله، سکوت و همدلی عجیبی به همراه داشت. همه پذیرفتند، بدون گلایه، بدون پرسش.
نزدیک ساعت ۱۵، بالاخره غذا آماده شد. انگار همه فهمیده بودند که برای موکب، آشپزی چقدر مهم است. امروز، آن مرد آرام و صبور، با دستان زخمخوردهاش به ما فهماند که شاید کلیدیترین مهرهٔ یک موکب، نه سخنران باشد، نه حتی مسئول؛ بلکه همان آشپزی است که بیادعا، بیصدا، دلها را سیر میکند.
بعد از صرف غذا، با خانمها قرار گذاشتیم برویم عیادتش…
پروین حافظی
١۵مرداد۱۴۰۴