گاهی خیلی چیزها، عادی میشوند. مثل همین جنگ که عادی شده است. مردم خیلی عادی به کار روزانهای که داشتند، مشغولند. و همین طور شنیدن صدای پدافندها و شنیدن خبر دوبارهای از جنگ. و خبر شهادت جوانان وطن هم! انگار عادی شده است. گاهی حالمان از این عادی شدنها بهم میخورد و گاهی هم، چیز خوبی به نظر میرسد.
بعد از هشت روز که از جنگ گذشت؛ به یاد کار نیمه تمامی که داشتم، افتادم. کلا فراموشش کرده بودم؛ کاری را که درست دو هفته قبل از جنگ شروع کرده بودیم. ساختن فیلمی در مورد شهیدهی کوچکی که همشهری ما بود. زنگ زدم به کارگردان مستندی که فیلمنامهاش را نوشته بودم. هنوز بخشهایی از تصویربرداری فیلم باقی مانده بود. پرسیدم: چه خبر؟
گفت: «دارم کلیپ میسازم».
گفتم: کلیپ چی؟
گفت: برای اتحاد و به شور و شوق اومدن مردم.
گفتم: برای کدوم ارگان؟
گفت: برای دل خودم.
خندیدم و گفتم: برای دل خودت؟
گفت: آره. اگه نمیتونم تفنگ به دست بگیرم، مردهشور که منو نبرده دیگه کاری انجام ندم. کلیپها رو که ساختم توی گروهها میذارم. هر روز صبح میام دفتر تا بعدازظهر انجام میدم و بعدش میرم خونه.
با خودم گفتم: خداروشکر. میشه هر کاری کرد و سهیم بود.
🔹فاطمه بسطامی
۲تیر۱۴۰۴