راوی ماه

نوکری عادت نه سبک زندگیمه!

 

بعد از مدت‌ها تلاطم و اتفاقات پشت‌سرهم امروز فرصتی به‌دست آوردم تا برای روز و زندگی‌ام برنامه‌ریزی کنم.
قدم اولی که باید اجرایی می‌شد، درست کردن ساعت خواب بود.
دو هفته است که شش صبح تازه می‌خوابم! تصمیم گرفتم که از امشب، یک و دو شب خواب باشم.
تصمیم دوم هم این شد که تحت هر شرایطی دوباره ورزش را شروع کنم. دوماهی بود که بخاطر کرونا و اتفاقات مختلف ورزش نکرده بودم. تصمیم گرفتم امروز ساعت ۱۹:۱۵ حتما سالن باشم تا تمرین کنم.
برنامه‌ریزی برای تغییر سبک زندگی‌ام تازه تمام شده بود که تلفنم زنگ خورد. سینا بود:
+الو،جعفری های کُجا؟
_هام حونَه، سیچی؟
+وِری بیاااا گلزااار،حاج محمد کارت دارَه، سریع. خدافظ
_علی یارِت.
نگاهی به ساعت کار کردم؛ دو ساعت تا شروع سانس باشگاه مانده بود. مطمئن بودم اگر گلزار بروم، به تمرین نمی‌رسم؛ اما حاج محمد گفته بود و باید می‌رفتم.
اسنپ گرفتم و گزینه عجله دارم را هم زدم.
به گلزار رسیدم. حاج محمد را دیدم، سلام کردم.
بعد از چاق سلامتی گفتند: «داداش میهام ورودی هیات عشاق دوتا پرچم آمریکا و اسرائیل بَکَشید امشو؛ باشَد؟»

من تا حالا تجربه پرچم کشیدن نداشتم و حتی نمی‌دانستم باید از کجا شروع کنم، اما حاج محمد منتظر جواب بودند؛ چشمی گفتم.

به این فکر می‌کردم که کار را با کمک چه کسانی پیش ببرم. تلفن را برداشتم و شماره رفیق همیشه همراهم را گرفتم: «علی‌محمد داداش سلام، گلزاری؟»
_ عَه،هَم چینی بیَه.
_ بیا پیش موکب تا شربتی بخوریم و بگم.

وقتی کار را برایش توضیح دادم گفت که باید زودتر برویم رنگ بخریم تا مغازه‌ها نبسته‌اند.
سید حسین را هم بین راه دیدیم؛ برایش توضیح دادم. او هم پایه بود و همراه شد.
می‌دانستیم رنگ می‌خواهیم اما نمی‌دانستیم چه مدل رنگی و چه مقداری. نیاز به مشورت داشتم.
مطمئن بودم اگر یک نفر بداند باید دقیقا چه‌کنیم، حاج امین است. زنگ زدم و برایش توضیح دادم. هیچ کار فنی و اجرایی در عالم نیست که حاج امین در آن سررشته نداشته باشد.
طبق معمول توضیح دادند که کار باید با چه فرایندی انجام شود و چه کار کنیم به صرفه‌تر است. تشکر کردم. حالا باید رنگ می‌خریدم.
سیدحسین گفت یکی از دوستانش در میدان امام رنگ فروشی دارد.
وارد مغازه شدیم. سلام علیک کردیم. گفتم رنگ و قلمو و فرچه می‌خواهیم. پرسید برای چه کاری.
سید حسین گفت که می‌خواهیم پرچم آمریکا و اسرائیل را ورودی هیئت بکشیم. گل از گل فروشنده شکفت:
_ پس بِرار صبر کو تا هَمَه چینه مجهز وِت بیِم.
وسایل را که جمع و جور کرد،قیمت را پرسیدم.
گفت شما می‌خواهید زحمتی بکشید، بگذارید من هم شریک باشم.
پولی نگرفت. تشکر کردیم و سمت گلزار راه افتادیم.
ساعت ۱۹:۴۵ به گلزار رسیدم. واخر مراسم هیئت عشاق بود. حاج محمد گزارش وضعیت خواست؛ توضیح دادم. سری تکان دادند و جای پرچم ها را مشخص کردند و تاکید کردند که امشب حتما آماده شود.

از رضا مشورت گرفتم. نظرش این بود که بعد از مراسم هیئت مساکین الزهرا ساعت ۱۲ شب کار را شروع کنیم تا گلزار خلوتتر شود و کار راحتتر پیش برود.
با بچه‌ها صحبت کردم و قرارمان شد ۱۲ شب.

۲۰ دقیقه از ۱۲ شب گذشت و فقط من و احمدرضا در محل قرار بودیم.
یک لحظه احساس کردم که کار روی زمین ماند. خودم هم که تجربه‌ایی در این کار نداشتم و امیدوار بودم رفقا کمک دهند؛ اما هیچکدام نبودند.
یک لحظه دلم شکست و از امام حسین مدد خواستم.
بعد از ۱۰ دقیقه دیدم که الحمدلله اندک اندک جمع مستان می‌رسد…
رضا دوتا از دوستانش که آدم‌های کار بلدی بودند را هم با خودش آورده بود.
بسم اللهی گفتیم و شروع به شستن زمین کردیم. کم تجربگی کردیم و آب زیادی استفاده کردیم. حالا باید چند ساعت منتطر می‌ماندیم تا زمین خشک شود‌.
مجددا کار دچار چالش شد. مقداری مضطرب شدم. یکی از دوستان پیشنهاد داد کار را فردا انجام دهیم و بیخیال شویم.
یاد تاکیدهای حاج محمد افتادم. مخالفت کردم و گفتم: «یه کاریش می‌کنیم.»
همین لحظه‌ها بود که سینا زنگ زد. ساعت را نگاه کردم؛ ۱:۳۰ دقیقه.
در دلم خندیدم؛ قرار بود از امشب این زمان خواب باشم.
جواب سینا را دادم؛ مثل همیشه گفت: «های کجا؟»
_ گلزار
_بِس، ها میام.
سینا رسید. گفتم سینا زمین را زیادی خیس کردیم و باید زودتر خشک شود. گفت دلت قرص باشد که خودم درستش می‌کنم. در عرض یک ربع با استفاده از ماشین‌های بچه‌ها زمین را خشک کرد!
نفهمیدم دقیق چه کرد، ولی می‌دانم که زمین خشک شد!
از سینا تشکر کردم. در جوابم گفت: «هر وقت میها کاری بَکیت، وِ ایی بِرار گَن بُویید،شاید کمَکی دِع دَسم بَر اوما»
باهم خندیدیم.

چهارچوب کلی پرچم‌ها را مشخص و شروع به رنگ‌آمیزی کردیم.
به خودمان آمدیم صدای اذان صبح بلند شد. نوبتی رفتیم نماز خواندیم.

با آقا امیرمحمد صحبت کردم. گفتم گلزار هستیم و داریم پرچم می‌کشیم. بعد از خداقوت گفت که ان‌شاءلله آماده باشید تا چهارراه‌های شهر را هم بکشیم.
ان‌شاءلله گفتم.
ساعت از پنج رد شده بود که کار به پایان رسید. مثل اینکه امروز هم باید شش بخوابم.
کاری را که اصلاً نمی‌دانستم چطور انجام می‌شود الحمدلله به سرانجام رساندیم. تقریبا کمترین تاثیر را بر طراحی و رنگ‌آمیزی پرچم‌ها داشتم. همه کارها را بچه‌ها انجام دادند.
خوشحال از اینکه کار را همان طور که قول داده بودیم انجام دادیم. در دل شکر نعمتی کردم تا ان‌شاءلله نعمتم افزون شود.
خداقوتی به همدیگر گفتیم و راه افتادیم سمت خانه‌هایمان.
من با علی‌محمد رفتم. زودتر از او کابل AUX را برداشتم و به گوشی خودم وصل کردم
آقا وحید مرادی گذاشتم و همزمان با رانندگی شروع به همخوانی کردیم:
عشق بچگیمه/همیشگیمه
نوکری عادت نه، سبک زندگیمه!
نور بندگیمه/خب ویژگیمه
نوکری عادت نه، سبک زندگیمه…

🔹امیرمهدی جعفری

۸تیر۱۴۰۴

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا