قبرستان که میروم انگار زبانم قفل میشود. سرتاپا میشوم نگاه. با نگاه سلام میکنم؛ با نگاه جواب میدهم. تشییع شهید است؛ با نگاه چشم میدوزم به اطرافیانش. احتمالا آنکه از همه بیتابتر است مادر شهید است و آن که ایستاده و گاهی شانههایش تکان میخورد، پدرش.
با نگاه توی قبرستان به آن بزرگی، دنبال پرچم ایران میگردم؛ اما جز روی خاک تازهشهیدها پیدایش نمیکنم. با نگاه میگردم دنبال مسئولین و آنها را هم نمییابم. حتی همانها که زمانی نفر اول صفهای تسلیت به بیت معزا بودند.
با همان نگاه منتظر گروهی میمانم که بهجای نوای چمر، در رسای شهدا مارش نظامی بزنند؛ نمیبینمشان. و بعد نگاه میکنم به جای خالی آن مداحی که باید در رسای شهید نوحهسرایی کند؛ اما به جایش پیرمردی را میبینم که دارد به نیت تشکر، لیستی بلندبالا از آشنایان دور و نزدیک را از روی کاغذ میخواند. و بعد تصویر شهیدی را میبینم که گوشهاش نوشتهاند «جوان ناکام». و سریع نگاهم را از روی کلمه، میبرم روی چشمانش و میگویم تو که از همه ما کامرواتری!
چشم میچرخانم بین مزارها. جوانی رفیق از دست داده، دارد وضو میگیرد. مینشیند کنار مزار رفیق شهیدش؛ میزند زیر گریه. سرتاپا خاکی و پریشان. قبلا هم نگاهم با او برخورد داشته است. در این چند وقت، کار هر روزهاش همین است؛ گریه روی مزار رفیقی که مثل برادر بوده برایش.
و نگاه میگوید داغ شهید، تازه میکند داغ شهدای رفته را. این را میشود از شلوغی این روزهای گلزار شهدا فهمید؛ وقتی روی کهنه مزارها، خانوادهای نشسته و آب میریزد به سنگ قبر غبار گرفته. یا از شانههای پدر شهید مدافع حرمی که دارد با نگاه، دنبال میکند تابوتها را تا سرازیری قبر و انگار که یاد شهیدش افتاده باشد، اشک حلقه میزند توی چشمانش.
خوب که نگاه کردم، میزنم بیرون. بیرون از قبرستان، شاید قفل زبانم برداشته شود. اما نگاهم همچنان میچرخد روی در و دیوار شهر. توی مجازی پر است از پوستر و طرح گرافیکی درباره نبرد با اسراییل؛ اما چرا توی شهر نمیبینمشان! توی مجازی هر روز عکسهای شهدا دست به دست میشود و تعدادشان بیشتر. اما توی شهر، انگار آب میروند. توی شهر، انگار نگاه کردن چیز خوبی نیست. چشم میدوزم به زمین و منتظر میشوم برای گذشتن زمان. ندیدنیها زیادند؛ دوست دارم وقتی سرم را بلند کنم که نگاهم چیزی برای دیدن داشته باشد.
🔹 امین ماکیانی
۶تیر۱۴۰۴