راوی ماه

 

پنج‌شنبه ۲۲خرداد آخرین امتحان نهایی مدارس بود. باخودم گفتم امتحانات بچه‌ها که تمام شود با خیال راحت من هم می‌نشینم سر درس و امتحانات دانشگاه خودم.
بعد از اتمام امتحانات رفتم مغازه، وسایل آش رشتة نذری عید غدیر را خریدم و یک ماشین دربست گرفتم تا خانه. تا شنبه وقت بود؛ ولی باید وسایل را آماده می‌کردم که مجبور نشوم روز جمعه هم بروم بیرون.
عصر وارد پنل سامانه قلم شدم و برگه‌های امتحانات کلاس یازدهم و دوازدهم را تصحیح کردم. اینقدر خسته بودم که پای سیستم خوابم برد. با صدای مادرم از خواب بیدار شدم. فکر می‌کرد خواب دیده و به پدرم می‌گفت صدای بمب و موشک می‌آید. پدرم با خونسردی به او گفت: «اسرائیل تهران رو زده.» گیج و منگ شده بودم. تهران را زده؟ ما که وسط مذاکره بودیم؟ مادرم سریع خواست به آبجی که پارچین بود زنگ بزند. رفتم بالای سرش و گفتم: «قطع کن؛ از خواب بیدارشون میکنی.» آبجی خودش زنگ زد. ترسیده بود برای مادربزرگم یا کسی اتفاقی افتاده باشد که ساعت سه شب به او زنگ زده و قطع کرده‌ایم. او هم خواب بود و از جایی خبر نداشت و باخبر شد. مادرم به خاله و دایی‌ها هم که تهران بودند زنگ زد و جویای حالشان شد. دختر عموی مادرم همان موقع‌ها به من پیام داد و گفت سرادر باقری شهید شده است. گفتم: «نه بابا شایعه زیاده توجه نکن. مگه میشه سردارهای ما رو بزنن؟»
بعد نماز صبح کلی فضای مجازی را چک کردم. شهادت سردار سلامی و سردار رشید و بقیه تایید شد. قلبم احساس سنگینی می‌کرد. چطور ممکن بود؟ خبر شهادت سردار حاجی‌زاده را که شنیدم، کاملا بهم ریختم. توی این گیرودار باید وسایل اطعام غدیر را آماده می‌کردیم. امتحانم هم ۲۶‌ام بود که اصلا دل و دماغ درس خواندن نداشتم.
منتظر بودم ایران حمله کند و جواب اسراییل را بدهد؛ اما هر لحظه توی کانال‌ها خبر از حمله به شهرهای مختلف، می‌آمد. گویا پدافندهای ایران را هک کرده بودند.
اما وقتی که حضرت آقا جایگزین فرماندهان شهید رت اعلام کرد و پدافندها هم از عصر فعالیتشان بهتر شد و شب جواب حمله‌شان را دادیم، کمی آرامتر شدم.
آن صبح جمعه تا زمان حمله ایران، انگار ساعت‌ها کند شده بود و غم از زمین و آسمان به دلم می‌بارید‌.
عصر بود که توی خبرها دیدم پارچین را زده‌اند. حس کردم قلبم دارد تکه تکه می‌شود. زنگ زدم به آبجی. نتونست جواب بدهد. خودش زنگ زد. گفت: «نامردا، بعضی خائن‌ها از خود ایران دارن می‌زنن». دخترانش ترسیده بودند.
پدرم گفت: «نتانیاهو گفته توی ایران کارخانه موشک‌سازی زده و از خود ایران دارد حمله می‌کند.» گفتم: «بابا اینا جنگ روانیه. باور نکنید.» اما کارخانه نبود؛ شبکه‌ای بود از خائنین که با ریزپرنده‌ها زخم به کشور خودشان می‌زدند.
تا صبح سرمان گرم اخبار جنگ بود. نماز صبح را که خواندم تازه خوابم برد که ساعت چهار صبح، در خانه را زدند. خواهرم بود و بچه‌هایش. ساجده گفت: «خاله اینجا دیگه جنگ نیست؟ نمیشه ما خونه‌مون رو عوض کنیم بیاییم اینجا؟ من دیگه تهران برنمی‌گردم. اینجا میرم مدرسه.» معلوم بود خیلی ترسیده.
مادرم گفت: «خوب شد اومدین. یادم رفته اجاق گاز رو روشن کنم واسه نذری». با مادر شروع کردیم به آماده‌سازی وسایل. ساعت یازده اطعام غدیر را پخش کردیم؛ هرچند دلم خیلی غم داشت و ناراحتی شهادت فرمانده‌هایمان توی دلم بود.
عصر شربت درست کردم و دادیم به همسایه‌ها. دلم می‌خواست مولا بداند وسط جنگ هم که شده دست از جشن ولایتش برنمی‌داریم.

🔹گمنام

۲۳خرداد۱۴۰۴

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا