راوی ماه

 

مهمان‌ها که رفتند با خستگی ولو شدم روی مبل. گوشی را چک می‌کردم. بچه‌ها پیام داده بودند. «فردا ساعت ده صبح، قلعة فلک الافلاک، مراسم اهدای طلا و پول برای مردم غزه و لبنان» داشتم فکر می‌‍کردم بروم یا نه که یک نوتیف به پیام‌های خوانده نشده اضافه شد. زن دایی: «فردا میتونی زهرا رو نگه داری؟ کلاس دارم. ساعت ۹ بیا چهارراه بانک و ببرش». حالا که مجبور به رفتن هستم، پس در مراسم هم شرکت می‌کنم. ساعت نه‌ونیم صبح با زهرای ۶ ساله رسیدیم قلعه. هنوز مراسم شروع نشده بود. به اطراف نگاه می‌کردم که یکهو میز تحویل شلوغ شد. به سمت جایگاه رفتم. خیلی‌ها برای فرار از دوربین‌ها و مصاحبه نکردن سریع هدایایشان را اهدا می‌کردند و می‌رفتند.

به خانم حدوداً ۲۶ساله‌ای برخوردم که ماسک زده بود و سعی می‌کرد چهره‌اش را مخفی کند. پرسیدم: «اومدین چی اهدا کنید؟» نمی‌گفت! با سماجت فراوان بالاخره به حرف آمد. هشت گرم طلا و نُه ملیون تومان پول نقد! پرسیدم حالا چرا انقدر عجله دارید؟ گفت: «نمی‌خوام کسی منو ببینه یا عکس و فیلمم پخش بشه. من برای خدا و کمک به مردم مظلوم اومدم؛ نه خودنمایی». در ذهنم به این فکر می‌کردم که آیا واقعاً در این وضعیت می‌شود از هشت گرم طلا گذشت یا نه؟! به ظاهرش هم نمی‌آمد خیلی ثروتمند باشد. زهرا رشتة افکارم را پاره کرد.

-پفیلا میخوام!

-الان اخه؟ بزار کارم تموم بشه بعد.

-همین کناره. لطفا!!

درست می‌گفت. غرفه‌ای بود که مردم خودجوش آش و خوراکی‌های سالم آورده بودند برای فروش؛ آنهم به نفع مردم غزه. پفیلا که خریدیم، خانوادة جوانی را دیدم که دسته جمعی آمده بودند. مادر خانواده النگو به دست، به سمت میز می‌رفت. یکی از خانم‌ها گفت: «چه النگوهای خوشگلی!» همین طور که تحویلشان می‌داد، جواب داد «اره؛ هدیة سالگرد ازدواجمه. سلیقه همسرمه. ولی الان رهبر گفته بر همه فرض است. مردم غزه و لبنان بیشتر بهش نیاز دارن».

با دیدن این صحنه‌ها بیشتر برای اهدای گوشواره‌هایم ترغیب شدم. از بچگی طلا دوست نداشتم؛ اما گوشواره‌ها فرق می‌کردند. برای خیلی سال پیش بود. کوچکتر که بودم بابایم آن‌ها را برای تولدم خریده بود. درشان آوردم و سمت میز رفتم. منتظر نوشتن رسیدشان بودم که از دور خانم مسنی را دیدم. مادری با گلونی و چادر مشکی که با کمری خمیده سلانه سلانه به سمت جمعیت می‌آمد. با دست‌های پینه بسته موهای حنایی رنگ بیرون زده‌اش را فرستاد زیر گلونی. مرد پشت میز پرسید: «خانم گوشواره‌ها چند گرم بود؟»

-نمیدونم برای خیلی وقت پیشه. خودتون وزن کنید.

پیرزن دیگر به ما رسیده بود. پرسید «ایچه باید بیمش تحویل روله؟».

-بله

هم زمان که انگشترش را از دستش در می‌آورد گفت: «بچو سی روز مادر سیم ایسنشه. یه شیش ساله ها د دسم. هیچ درنیوماعه». پرسیدم: «دلتنگش نمیشی؟ بالاخره یادگاریه!». گفت: «مِ وظیفة مسلمونی خوم دونم که وِ غزه و لبنان کمک بکم. ایما بالاتر د ینونه باید وِ رهبرمو تقدیم بکیم».

 

فاطمه سلیمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا