سالهاست در آن روستا همسایه پادگان امام علی بودهای. شاید پاسدارهای آنجا را میشناختی و گاهی خوش و بشی با آنها داشتهای. شاید این چند روز زیر تابوت آنهایی که بارها بهشان لبخند زده بودی رفتهای و خون خونت را خوره است.
شاید هی با خودت گفتهای این چه جنگی است. چرا کاری از من برنمیآید؟
حتما از صبح آن روز که با چشمان خودت شاهد دود و آتش و آمدوشدهای پادگان بودی خواب راحت به چشمانت نرفته. هی رد ریزپرندهها را با چشم گرفتهای و از خشم دستانت را مشت کردهای و به زمین کوبیدهای که کاری از دستت برنمیآید.
هر بار که پدافند یکی از آنها را زده لابد به دود توی آسمان خیره شدهای و با خودت گفتهای ماشاالله به غیرت تویی که پشت پدافند نشستهای. شاید همان لحظه بود که فکری به سرت زده بود و با خودت گفتی نظامی نیستم، ایرانی که هستم. رانندگی که بلدم. بالاخره ماشینی پیدا میشود که لازم باشد من آن را برانم. با خودت هی گفتهای و گفتهای تا بالاخره دل را به دریا زدهای و خودت را به عنوان راننده کامیون معرفی کردهای و آنها هم برای این که تو را از سر واکنند به تو گفتهاند که اگر لازم شد خبرت میکنند.
هی روزها شب شده و شبها به صبح رسیده و تو چشم انتظار بودهای. شاید هفت روز و هفت شب، مدت زیادی نباشد؛ اما شاید لحظهها و ثانیهها چنان برایت کِش آمده بودند که طاقتت طاق شده بود. پس کی نوبت تو میشود؟!
آخرین روز بهار شده بود. آخرین راننده کامیون توی پادگان را موج گرفته بود. یکی از ماشینهای حمل موشک در یک موقعیت حساس جا مانده بود. آنها یادشان به التماسهای بیتابانه تو افتاد. گفتند به آن راننده کامیون زنگ بزنید؛ به #مظفر_جمشیدی. میدانم آن لحظه سر از پا نمیشناختی. شاید آنها از خطر رفتن و برنگشتن با تو حرف زدهاند و تو چنان شوقی در چشمانت درخشیده که سر از پا نشناختهای. تو ماشین را به جای امن رساندی و پهپادِ بالای سرت، تو را به خدا.
🔹زینب کرمینژاد
۳۱خرداد۱۴۰۴