توی هر محلهای که میروی، حجله و بنر شهیدی را میبینی؛ شاید نسبت نسبی با آن شهید نداشته باشی، اما به سبب اعتقاد و ایمان و رابطه قلبی که بخاطر انقلاب و رهبری، بین شهید و ما وجود دارد، خودمان را صاحب آن شهید میدانیم.
وقتی شنیدم #صمد_لرستانی شهید شده، خیلی ناراحت شدم و بند دلم برای زینب همسرش پاره شد. هم برای احوالات زینب مضطر شدم؛ هم به حالش غبطه خوردم. خداوند چه مقام بالایی به زینب داده؛ چه ظرفیتی در این خانم دیده که همانند اسمش تکلیفی به گردنش گذاشته شده. زینب فرج الهی؛ خواهر شهید #محسن_فرجالهی و همسر شهید صمد لرستانی! روضه کربلا برایم تکرار شد. یاد خاطرات شنیدنی خواهران و همسران دفاع مقدس افتادم.
دیروز برای عرض تبریک و تسلیت به منزل شهید لرستانی رفتم. وقتی جلوی در منزل پدرشان رسیدم حس اقتدار، انتقام و حسرت به من دست داد. وارد منزلشان شدم؛ بیت الشهید. آنجا قدمگاه یکی از اولیاء خاص خدا بود که در نبرد آخرالزمانی به دست سربازان اشق الاشقیا به شهادت رسیده بود. یاد این جمله حاج قاسم افتادم که میگفت «من به حال شهداء آخرالزمانی غبطه میخورم». خیلی از دوستان را آنجا دیدم که مثل من نسبت نسبی با شهید نداشتند و فقط به سبب ارتباط قلبی و فکری مشترک آنجا بودند و خودشان را صاحب عزا و صاحب عزت این شهید میدانستند. بعضیهایشان به هم میگفتند بعد از اینجا یک سر هم به منزل شهید بیرانوند برویم و از آنجا هم به منزل شهید…
شهداگردی راه افتاده بود.
منتظر زینب بودم. آنجا نبود. گفتند دختران شهید بیتابی کردهاند؛ مادرشان آنها را برده منزل خودشان.
وای از بیتابی رقیه و سکینه و شریفهخاتون…
همه برای اولیاء خدا گریه میکردند؛ مویهها با مویههای مراسمهای عزای دیگر فرق میکرد. مادر شهید صمد، مظلومانه گریه میکرد. نه تاب نشستن داشت و نه تاب ایستادن. آرام زمزمه میکرد «روله روله روله». آتش دل سوختهش را احساس میکردی؛ اما انگار نمیدانست چهکار کند تا آرام شود.
زینب را دیدم که وارد خانه شد. از دور نگاهش کردم. هم سر بلند بود، هم دلشکسته. حرف دلش را میشد از چشمانش خواند «و ما رایت الا جمیلا»
زنان مجلس برای عرض تسلیت جلو رفتند و صدای گریهها بلندتر شد.
یاد روز شهادت محسن فرجالهی افتادم که به منزل پدر شهید رفتیم و بیتابی زینب و گریههایش یادم آمد.
به همراه دوستم جلو رفتیم. تپش قلبم بالا رفت. دوست داشتم خم شوم و گوشه چادر زینب را ببوسم. هم خواهر شهید و هم همسر شهید.
وقتی به صورتش نگاه کردم دیدم این زینب با آن زینبی که تازه برادرش شهید شده بود فرق کرده. انگار آمادهتر و مستحکمتر شده بود. فقط یک جمله میگفت: «شهید عزیزم».
دست به گردن زینب انداختم و گفتم: «خیلی شیرزنی؛ خیلی پیش خدا عزیزی که به این مقام رسیدی. خوشا به سعادتت که در نبرد آخرالزمانی سهیم شدی. خوشا بسعادتتون که در این دوران با دادن دو شهید خودتون رو در حفظ انقلاب و اسلام و رهبری، سهیم کردید. دعا کن این توفیق هم روزی ما بشه.»
نشستم. در قلب و دلم حس انتقام از استکبار بیشتر موج میزد. احساس میکردم همین حس در وجود بقیه حاضران هم موج میزند.
خداحافظی کردم و رفتم. جلوی در که رسیدم به عکس شهید نگاه کردم و گفتم: «خوشا بسعادتتون که امسال ماه محرم در کنار اربابمان امام حسین علیه السلام عزاداری میکنید. چقدر خوش سعادت بودید و هستیدو»
🔹فاطمه سپهوند
۳تیر۱۴۰۴