راوی ماه

 

یکشنبه حدود ساعت چهار عصر بعد از مدتها خانم ذوالفقاری با من تماس گرفت. بعد از سلام و احوالپرسی و تعریف‌ها دلم خواست بگویم: «خیلی دوست داشتم اون بار باهاتون بیام گلزار شهدا اما نتونستم.» و گفتم.
خانم ذوالفقاری هم گفت:«فردا بریم.»
فردا می‌شد دوشنبه! اما حال‌وهوای گلزار شهدا دوشنبه یا پنجشنبه نمی‌شناسد.
خداراشکر ماشینمان هم جور شد. همراه فاطیما و مادرش و خانم ذوالفقاری حوالی ساعت پنج، در گلزار بودیم. یک ماهی می‌شد، نرفته بودم. آخرین بار همراه خواهران شهید کرم‌زاده و شیما و خانم کیانی برای ضبط مستند رفته بودیم؛ یک گروه کاملاً دخترانه که دغدغه شهدا را داشت و جمع شدنشان دور هم فقط کار خدا بود.
از ماشین پیاده شدیم. اولین مزاری را که زیارت کردم، مزار شهید کرم‌زاده بود. احساس کردم نسبت به بقیه شهدا با ایشان آشنایی بیشتری دارم. مثل شخصی که فامیل خودش را بین جمعیت می‌بیند.
بارها قصد زیارت مزار شهید سبزی‌پور را داشتم، اما هربار به دلیل جمعیت و آقایانی که سر مزارش بودند، نزدیک نرفتم و از دور زیارت کردم؛ اما اینبار فقط دو خانم سر مزارش نشسته بودند. من هم خودم را بالای مزارش حاضر کردم و بعد از فاتحه به عکسش و به آن دو خانم نگاه کردم. دلم می‌خواست روایت بنویسم اما پشیمان شدم و به خانم ذوالفقاری گفتم: «من میرم اون طرف.»
کنار مزار شهید اسماعیل یاراحمدی، به یاد شهید کرم‌زاده هم زیارت کردم. به آن مداحی که خواهرش فیلمش را برایم ارسال کرده بود فکر کردم. در کنار مزار شهید مداحی معروف «من عوض شدم ولی تو حسین بچگیمی» را خوانده بود.
حواسم سمت خانواده شهید سبزی‌پور بود. از یک طرف نمی‌خواستم خلوتشان را به‌هم بزنم؛ از طرف دیگر می‌گفتم نکند بترسند و بگویند این دختر با ما چه‌کار دارد و هزار فکر خیال دیگر. بالاخره دل را به دریا زدم و رفتم کنارشان. خانم ذوالفقاری هم آمد. گفتم: «شما خواهر شهید هستین؟» تایید کرد. گفتم: «اگه یک درسی بخواید از شهید بهم بگین که توی زندگیم انجام بدم چیه؟» گفت: «علیرضا روی غیبت حساس بود. حتی از خوبی یک نفرم می‌گفتی، می‌گفت نگو شاید دلش نخواد بگی. یک‌بار توی یک جمعی بودیم که افراد زیادی بودن و داشتن غیبت می‌کردن علیرضا به دوستش پیام داده بود که بهش زنگ بزنه تا به این بهانه از اون مجلس بیرون بره. دائم الوضو بود.»
خانم کناری به من نگاه کرد. پرسیدم: «شما مادر شهید هستین؟» تایید کرد. از محبتش به پسرش گفت. از مراسم خواستگاریش که در همان جلسه با او تماس می‌گیرند و می‌گویند بیا سر کار. او هم جلسه را ناتمام می‌گیرد و خودش را به مقتل می‌رساند. از دوستیش با شهید بهاروند و جاماندش. از اینکه گفته بود: «مامان پادگان کربلا شده بود.» فهمیدم شهیدانه زندگی کرده. به سال تولدش نگاه کردم؛ چقدر زود توانسته بود خدا را عاشق و خریدار خودش و آیه عند ربهم یرزقون را شامل حالش بکند.

🔹زهرا زادسری

۲۷شهریور۱۴۰۴

#تا_پای_جان_برای_ایران
#جنگ_جنگ_تا_پیروزی
#تا_نفس_دارم_می‌جنگم
#خانه_روایت_ماه
#راوی_ماه
#لرستان

🔻آدرس کانال در بله و ایتا:

@ravimah
@ravimahtv

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا