پردة اول: مشت اسکناس
میز را دم ورودی قلعه چیده بودند، ردیف اول آش رشته بود. زیر اولین باران نمنم پاییز خرمآباد و بادهای نسبتاً سرد. بخار روی کاسههای آش هم سردی هوا را تأیید میکرد. ردیف بعدی روی میز، سالاد اولویه بود و مربای هویج. وسط آن سرما آش میچسبید. یک کاسه آش برداشتم و یک بسته سالاد. قبض فروش به نفع جبهۀ مقاومت را دادند تا روی میز بعدی مهر و پولش را پرداخت کنیم.
کاسۀ آش را که تمام کردم، رفتم کنار یکی از مسئولان فروش. زیر چادر مشکیاش یک روسری زمردی پوشیده بود و با چهرۀ ملیح و خندان با مردم خوش و بش
میکرد. پرسیدم: «میز فروش شخصیه؟».
گفت: «آره. اما من تنها نیستما. یه گروه هفتهشت نفره دو سه سالی هست توی پارک شهر فعالیت داریم. هر ماه برای امور خیریه پول جمع میکنیم و بین در و همسایه و آشنا، اونایی که نیازمندن رو پیدا میکنیم و بعد هم با همین ذره ذره پولها گره از کار خیلیا باز میکنیم. همین ماه قبل یه خونه اجاره کردیم برای یه خانم با سه تا دختر که شوهرش رهاشون کرده و رفته».
جوابش، جواب خیلی از آدمهایی بود که این ایام فاز چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است برداشتهاند. بستههای سالاد و مربا یک به یک به فروش میرفتند و قبضهای فروش به نفع جبهۀ مقاومت مهر میشدند. دستش را توی دستم گرفته بودم تا گفتوگو را قطع نکند.
هر سوالی که میپرسیدم دختر نه سالهاش میآمد وسط بحث و مشت پر از اسکناسش را باز میکرد و میگفت: «مامان! اینا رو اون خانمه داد، یه مربا بده ببرم». دخترک دوره افتاده بود توی حیاط قلعه و زیر آسمان ابری برای محور مقاومت بستههای مربا و سالاد را به مزایده میگذاشت. چند دختربچۀ دیگر را هم با خودش همراه کرده بود و هر بار اسکناسهای ده هزارتومانی بیشتر از قبل مشتش را پُر میکرد.
پردة دوم: جهاد روی مد
هنوز با مسئول فروش سالاد گرم صحبت بودیم که خانمی آمد وسط بحثمان.
– هرکار میکنم چِفت گوشواره باز نمیشه؛ یه نگاه بنداز ببین درمیاد؟
سرش را طوری آورد نزدیک که بیرون از حلقۀ سهنفرهمان دیده نشود. مقنعه را از زیر چادر بالا بردیم و گوشوارهها را بیرون آوردیم. تشکر کرد و گفت: «با همسرم اومده بودیم کمک نقدی بدیم، دیدم خانما سنگ تموم گذاشتن و پول ما دردی دوا نمیکنه! گفتم این گوشوارهها رو هم بدم بره برای راه خدا».
متحیر بودم. با اینکه کتابها خوانده بودم و از بزرگترها قصۀ روزهای دهۀ شصت و زنهای پشت جبهه را شنیده بودم اما حالا خودم شاهد این صحنهها بودم. انگار جهاد هیچ وقت از مد نمیافتد.
پردة سوم: بینام، ۴۸ گرم
آخر شب گالری گوشی را باز کردم تا به عکسهایی که از مراسم گرفته بودم، نگاه کنم. وقتی لنز گوشی را توی مراسم از پشت میز دریافت طلاها روی کاغذ لیست کمکها تنظیم میکردم، فقط میخواستم از میزان کمکها مطلع شوم. اما حالا من مانده بودم و لیستی از اعداد و اسامی.
از ردیف ۵۵ تا ۶۵. جلوی ۵۵ نوشته بود: «بینام: ۴۸ گرم و ۹۶۰ سوت، النگو ۷ عدد». بینام بعدی ۱۸ گرم و ۴۲۰ سوت، هفت انگشتر نگیندار. لیست همینطور رفته بود پایین، تا روی عدد ۶۵ و ۷۵ گرم طلایی که خانمی از بروجرد اهدا کرده بود و تا آن لحظهای که من عکس را گرفتم، هنوز ثبت مشخصاتش تمام نشده بود. من هنوز در خم کوچۀ تردید اهدا پلاک یک گرمیام بودم و بینام ۷ تا النگویش را بخشیده بود.
رعنای مرادینسب