در اصطلاح من جاماندهام.
من هم مثل رقیه امام حسین علیه السلام به اربعین نرسیدم.
اما موکب امام خامنهای برای من جامانده، حکم موکبهای عراقی و حالوهوای کربلا را دارد.
بعد از پیگیریها، به لطف خدا، شماره مریمخانم را پیدا کردم. با او تماس گرفتم و قرار بر این شد، دوشنبه ساعت ۹صبح جلوی مسجد بلال حبشی باشم، تا به موکب برویم.
بعد از چند دقیقه که منتظر حاجخانوم ماندیم، آمد و راهی شدیم.
باورم نمیشد بعد از یکسال جدایی از موکب، دوباره قسمتم شده و دعوت شدهام. خوشحالی و ذوق مضاعفی داشتم.
به موکب رسیدیم باز هم همان بنرها و عکس شهدا را نصب کردهاند.
از ماشین پیاده شدم. انگار وارد موکبهایی که در ورودی حرم اربابم هستند، شدم.
بعد از گذشت یکسال خانمها را دیدم و سلام و احوال پرسی کردیم. فعالیتمان شروع شد. دو نفر باید میرفتند برای بستهبندی نان. من داوطلب شدم. مریمخانم و خانمهای دیگر مشغول رنده خیار و آمادهکردن آبدوغخیار شدند.
نانها را بستهبندی میکردم که یک خانم برای کمک آمد. متوجه شدم اهل کرمان است؛ از دیار حاج قاسم خودمان.
همراه همسرش آمده بودند و دو شب بود، منتظر یک ماشین بودند که آنها را به مهران ببرد. خانم کرمانی از دل و جان مایه میگذاشت. جارو، بستهبندی نان، خرد کردن لوبیا سبز و… . همه این کارها را انجام میداد.
تنها جملهای که میتوانستم به زوار بگویم التماس دعا برای امام زمان بود.
انگار در برزخ گیر کردهام. زائرها به بهشت میروند و من ماندهام و فقط غبطه میخورم.
برگشتیم. روز بعد، مریمخانم و دوستانش میخواستند باهم به سمت موکب بروند. جایی برای من نبود.
دل را به دریا زدم و به چند نفر پیام دادم که آیا میتوانند همراهیام کنند تا با اسنپ به موکب برویم و قبل از تاریکی هوا برگردیم یا نه!
زهراخانوم هماهنگ شد؛ بعد هم رضوان. بعد از اذان صبح هم شیما خودش را به قافله رساند و شدیم چهار نفر.
قرارمان ساعت یکِ روز چهارشنبه کنار بیمارستان شهدای عشایر بود.
من و رضوان باهم رسیدیم و بعد شیما و بعد هم زهراخانم آمدند.
با اسنپ به طرف موکب حرکت کردیم.
همین که رسیدیم و سروگوشی آب دادیم، در قسمتی مشغول شستن ظرفها شدیم.
بعد از ظرفها برای استراحت به قسمتی که برای زوار بود، رفتیم تا استراحت کنیم.
نوبت به شستن سرویس بهداشتی رسید. یکی از خادمها داوطلب شد برای این کار.
بعدا گفت: «یکی از زوار که حدودا ۱۵سال داشته، آمده و گفته که میتواند کمک کند!»
به او اجازه داده و آن دختر هم از جان و دل مایه گذاشته و تک به تک سرویس بهداشتیها را با طی و آب شسته.»
خوش به سعادتش.
به سید احمد پلارک فکر میکنم؛ شهیدی که بوی گلاب از قبرش میآید. شهیدی که در زمان جنگ، درحین نظافت سرویس بهداشتی یک پادگان، به شهادت رسید و به شهید نظافت و عطری شد.
قرار بود فردای آن روز خانوادگی به موکب برویم؛ یعنی من و مادر و خواهر و عمهام و دوقلوهایش. ساعت را برای ۹ روی زنگ گذاشتم؛ اما حرکت از ساعت ۹ کجا و حرکت بعد از نماز ظهر کجا! بعد از رسیدن به موکب، من آشنا بودم و اول محل شستن ظرفها و بعد محل استراحت را چک کردم تا ببینم کدام قسمت نیاز به کمک دارد.
به سمت شستن ظرفها رفتیم. برخی از خانمها ظرفها را کف میزدند و برخی با آب شستوشو میدادند. خواهر کوچکم آبکشی میکرد و من هم در کنارش بودم و هر چند وقت یکبار چک میکردم که ظرفها را تمیز شسته باشد.
بماند که دو ساعت برق رفت و فهمیدم در قابلمه، بهغیر از کارایی که در پختوپز دارد، بادبزن خوبی هم هست! انگار رفتن برق و آب باید روزانه و برخی مواقع، شبانه نیز تکرار میشد.
باخبر شدیم امروز آخرین روزی است که خانمها میتوانند در موکب حضور داشته باشند و میخواهند موکب را به آقایان تحویل بدهند! خبر ناگهانی بود و آنطور که دلم میخواست با خواهرانم خداحافظی نکردم و برخی از آنها را پیدا نکردم؛ اما موفق شدم با خانمی که ساکن تهران بود و ماشینشان تصادف کرده و تقریباً سه شبانهروز در کنارمان زندگی کرده بود، خداحافظی کنم؛ آن هم زمانی که در حال پوست کندن سیبزمینی بود.
چقدر عجیب و ناراحتکننده! برای منی که موکب رفتن به روتین زندگیام تبدیل شده بود، سخت است. شبها گوشی را به امید موکب رفتن سر زنگ میگذاشتم و استرس داشتم از دوستان جا نمانم و نکند دیر برسم. بعد از رسیدن به موکب، چک میکردم کدام قسمت به کمک نیاز دارد و سلام و احوالپرسیها شروع میشد. یاد حاجخانم بخیر؛ از وقتی طایفه من را فهمیده بود به من میگفت «دختر دایی» و هوایم را داشت. انگار خانواده دومم بودند و به دیدن هر روزشان عادت کرده بودم.
برایم جالب است! بین برخی از خانمها رسم هست هرچه دست به سیاه و سفید نزنی، عزت و منزلتت بالاتر است. اما در موکب امام خامنهای قضیه فرق میکرد. یکبار دستهای از خانمها جمع شده بودند تا مرغهای پختهشده را ریشریش بکنند. بعضی خانمها برای اینکه نتوانسته بودند به آنها کمک کنند، حسرت میخوردند. یکی از دخترها میگفت: «برای اینکه مادرم به من اجازه بدهد بیایم، کارهای خانه را انجام میدهم.» چه جالب! کارهای خانه را انجام میدهد که اجر کارش، کار کردن در موکب امام حسین علیهالسلام باشد! این موضوع را کجای دنیا دیدهاید؟!
آنجا اگر بعد از چهار ساعت کار کردن، نیمساعت مینشستیم، عذاب وجدان میگرفتیم و مدام میپرسیدیم: «خانم خورشیدوند، کاری ندارند انجام بدهیم؟»
دوشنبه حدود ساعت یازده بیدار شدم. دیگر نه خبری از هماهنگی برای ساعت رفت بود و نه هماهنگی برای ساعت برگشت که باید قبل از تاریکی شب باشد. معلوم نیست تا سال بعد چه اتفاقی بیفتد. به هر حال، از خدا شاکرم برای این چند روز خدمت. الحمدلله.
زهرا زادسری
۱۵تا۲۱مرداد۱۴۰۴