کلافه از هیاهوی دادگاه ذهنم بودم که “قاضیالروایات، نقادالسلطنه، ماکیانیالممالک” تماس گرفت و گفت: “احضار شده ای برای روایت!” به کجا؟! هتل کوثر.
میخواستم کمی از ایقاعُ، شُفْعه وُ اِل و بِل جدا شوم، مذاکره و رواندرمانی را هم بُگذارم در کوزه و آبش را بخورم. احساس میکردم بین نظریات حقوقی مرحوم کاتوزیان و تحلیلهای روانکاوانه ی فروید گم شدهام. درِگوشی بگویم؛ نوبت دکترم را هم لغو کردم. از شوق کودکانهام برای ماجراجویی و بازی دزد و پلیسم با مادر برای فرار از اضطرابِ امتحانِ بدو خدمتِ فردا که بگذریم، میرسیم به “هتل کوثر” پشت استانداری!
پوستر کارگاه با آن شعار “آن مرد پایان ندارد…” از دور چشمک میزد، با بالارفتن از هر پله ی هتل یک گام به قطب شمال نزدیک تر می شدم و نوک بینی ام فریزری کوچک! لابی هتل رسماً سیبری بود.بیش از ۴۰ نفر بودند و از استان های اصفهان، یزد، خوزستان، قم، چهارمحال و بختیاری و… با مشقت خودشان را به شاپورخواست رسانده بودند و در جوار فلک الافلاک ساکن بودند.
نمره تیلیفون سلیمی را که گرفتم صدای خواب آلودش گویای همه چیز بود.گفت بسم الله شروع کن…و من که چشمم به کلمن شیشهای آب پرتقال افتاده بود، تا سلیمی برسد جان به لب شدم از انتظار یک تعارف… و دریغاا.. امید کردی را که صدا زدند، فوراً او را شناختم. با خوشآمدگویی گرمی مرا پذیرفت، اما از تعارف آب پرتقال خبری نبود!
سلیمی که آمد گوی و میدان را به خودم سپرد اما آب پرتقال رااا نه! فکر و خیالم پر از زردیِ آب پرتقالی طبیعی بود! انگار سلیمی بزرگ، حسرت و مظلومیت نگاهم را خواند که گفت: “شما صبحانه میل نمیکنید؟”ببینم گفته بودم من خوشبخت ترین روانشناسِ دیوانه یِ روی زمینم؟! چیزی نیست، درِ گوشی بگویم بین خودمان چهل، پنجاه نفر بماند! نتیجه ی ترکیبِ گرافیک، حقوق، روانشناسی و روایت همین می شود دیگر. پس از صرف صبحانه وارد سالنی شدیم. خانم ها جلو نشستند و آقایان پشت سرشان. مدخل را به امید کوردی سپرده بودند و او هم ضمن خوش آمدگویی به دوستان جدید از تکراری بودن دیگر چهره ها گله مند بود! از مقصد بعدیمان روستای دارحوض مخمل کوه گفت و اینکه نیتشان این است که بادی به کله مان بخورد! که البته من با توجه به برودت هوا به حسن نیتش شک دارم!
بعد از صحبت های جنابِ مجلسی کارگاه ، مبنی بر اینکه ۵ طراحی برتر را مکتب حاج قاسم خریداری و اکران شهری می کند.
رفتیم سالن اصلی. گوش جان سپردیم به جناب مویدی، که من تا اواسط جلسه او را در ذهنم معیری خطاب می کردم! بزرگوار با سوال از علت ضرورت تشکیل کارگاه همه چیز را زیر سوال برد! می گفت: “زمانی که به فقر رسیدید طلب در شما ایجاد می شود و خداوند هم اعطا می کند”.پس از استراحت کوتاه و صرف چای و شیرینی، کارگاه را ادامه دادند. “هر چقدر که طراحی ما به سمت حل مسئله برود، خلاقیت کار بیشتر می شود” جناب مویدی معتقد بودند ابتدا بدانید مسئله و دغدغه تان چیست؟…برای قصه سرایی به دنبال ایده باشید و…” کارش را بلد بود! از قسمت مهم ماجرا یعنی قصه ی پشت پوستر شروع کرده بود. جناب مجلسی هم با گفتن اینکه؛”کسی که به درک ضرورت مسئله نرسد، نمی تواند پوستر خوب هم طراحی کند“، حسن ختام جلسه را ختم به ناهار کرد.
امید، از نوع نائینی اش قبل آمدن از امیدِ کردی در مورد آب و هوا پرس وجو کرده بود، که او هم نامردی نکرده و گفته بود؛ اینجا آب و هواش لریه قابل پیش بینی نیست! نائینی با لهجه اصفهانی اش قهقه زنان می گفت:” تو مسیر فهمیدیم اینجا نه تنها آب و هواش لریه، دست اندازاشم لریه!” تصور نائینی که مثل یک عروسک فنری در جعبهای کوچک قرار گرفته و با هر تکان، سرش به سقف ماشین می خورد در ذهنم تداعی شد! به رستوران هتل که رفتیم معلوم شد اینجا غذا هم لری است! کباب، آن هم از نوع کوبیده…
پس از صرف ناهار سوار ون و عازم کوه شدیم، کدوم کوه؟ همون کوهی که هفت حوض داره آی بله!تا از اتوبوس پیاده شدیم خانم رحیمی زد زیر گریه که چرا هوا خوب است؟!من بچه هایم را نیاورده ام! غلِط نکونم آاا، آب و هوای لری به شوما نساختهِ اس! الله و اعلم! جان به جان آفرین تسلیم کردیم تا تپه ی کوتاه را فتح کردیم، سلیمی بزرگ با سرزنش می گفت بچه ی لرستان و کوه باشی وُ… در دلم داد زدم آقاای سلیمی قرار بود یک روایت بنویسیم نه اینکه کالری های ناهار لری و آن آب پرتقالِ غیر طبیعی را که از قضا بوی گلاب هم میداد به این زودی بسوزانیم که.
پس از آنکه دوستان خودشان را با عکس های قدی، نیمه قدی، سلفی و… کشتند، عزم بازگشت کردیم که امیدِ نائینی با جدا کردن هاچِ بزغاله از مادرش، این قصه را بازآفرینی کرد و طرحواره ی رها شدگیمان را هم فعال! اینجا بود که فهمیدیم سلیمی کوچک و رفقایش در تدارک تولد برای دو نفر از خانم ها هستند! یکی شان لر بود و از فامیلی اش مشخص بود از مابهتران است! سیاسی می خواندنش!خانم حیدرپور هم که از قم آمده بود، ناراحت بود از اینکه عکس های تولدش با لباس های مشکی ثبت می شود! دختر است دیگر… شمع را که فوت کردند،سوار ون شدیم و پس از توقف در نزدیکی قبرستانی کیک تولد و آش رشته را هم جهت شادی ارواح سر کشیدیم!باشد که رستگار شویم و به آخرت گرافیکیمان در پایان کارگاه بیاندیشیم!
فاطمه امیری