خواهرم تماس گرفت. خبر داد پسر یکی از اقوام شهید شده؛ «شهید مهدی جمشیدی».
صدایش غمگین بود. گفت: «بابا میگه اول مجروح شده اما بیمارستان نمونده. دوباره رفته و این بار شهید…»
یکبار دیده بودمش. با همسرش در پارک نزدیک خانهمان قدم میزدند. بغض میکنم.
یک هفتهای میشود پدر و مادرم را ندیدهام. میرویم خانه پدری. پدرم میگوید: «صبح رفتم سپاه، گفتم اسلحه بدید من تا برم سمت پادگان. مورچه هم روی کوه باشه، میزنمش»
پدرم چشمانِ دوربینی دارد. دور را خیلی خوب میبیند، اما نزدیک را نه. در تیراندازی هم مهارت خیلی خوبی دارد. برای فرماندهان شهید، غم به دل دارد، اما دستش خوب به انتقام میرود.
حرفهای پدرم، سرِ حالم میکند. حدود ساعت ۱۱ میزنیم بیرون به سمت گلزار شهدا. از دور صدای همهمهای به گوش میرسد. سیاهی شب همه جا را گرفته اما اطراف قطعه شهدایی که امروز دفن شدند، حسابی روشن است. میرویم نزدیک. دور مزار هر شهید چند نفری نشسته، از خانواده و رفقایشان. دوستان شهید امیرحسین حسنپور، با لباسهای خاکی رنگِ بسیج ایستادهاند و دور مزار را گرفتهاند. یکی مداحی میکند و بقیه سینه میزنند. هر از چندگاهی نالهای بلند میشود از داغ رفیقی رفته. مداح میخواند:
«خبر چه سنگینه خبر پر از درده
غم رفیقامون بیچارهمون کرده»
مداحی به نام حسین علیهالسلام که میرسد، هقهقشان بلند میشود… میروم و بین مزارها قدم میزنم.
روی مزارها شمع روشن کردهاند و چراغ گذاشتهاند. بعضی کمی از خاک مزارها برمیدارند و با خود میبرند.
بالای مزار هر شهید چند دقیقه میمانم، اما نمیدانم چه بگویم… بالای سر مزار شهید مهدی جمشیدی میرسم. مادر، همسر، خواهر و برادرانش نشستهاند. ناله نمیزنند و آراماند. همسر شهید دختر شش سالهاش را در آغوش گرفته و به مزار همسرش خیره شده. گاهی لبخند میزند. مرد جاافتادهای آرام کنار مزار شهید نشسته و قرآن و دعا میخواند. با دیدنش قلبم آرام میگیرد.
بعضی از شهدا، کسی سر مزارشان نیست. بالای سر مزار یکیشان مینشینم. زیر لب میگویم: «دستم را بگیر» و بغضم میترکد…
زود اشکهایم را پاک میکنم تا خوب ببینم. دلم نمیخواهد تصویر این روزها را بعداً فراموش کنم. اما هر بار که به «بعداً» فکر میکنم از خودم بدم میآید. فکر به «بعداً» یعنی تصویری از شهادت برای خودم ندارم و این آزارم میدهد.
چشمم آشنا میبیند. اکرم و خواهرش فاطمه. اکرم از دوستان صمیمی و قدیمیام است. پسرعمویش همان روز اول شهید شد. اکرم آرام است اما فاطمه نه، اشکش روان است…
یک روحانی بالای مزار شهید علیرضا کرمزاده چند کلامی صحبت میکند. میگوید: «جای چند شعار اینجا خالی است» و بلند «مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا» میگوید. همه بلند تکرار میکنیم؛ مردها بلندتر. اینجا هیچکس در اشکهایش غرق نمیشود…
همسرم پیام میدهد. وقت رفتن رسیده. نگاهم سمت آسمان میافتد. پرستاره است امشب. قبلا آسمان خرمآباد، این همه ستاره نداشت!
#برای_ایران
🔹معصومه عباسی