حوالی ساعت۹، با مطهره(برادرزادهام) مشغول تدریس و انجام تکلیفهای جامانده از مدرسهاش بودیم.
تلویزیون برنامه نَوسان را نشان داد؛ از کاروان کشتیهای صُمود گفت؛ از اینکه دستگیر شدهاند؛اعتصاب غذا کردهاند.
مطهره هم که مکث من را در ادای کلمات دید، توجهش به قاب تلویزیون جلب شد: «عمه صَمود چیه؟»
ماندم «استقامت و پایداری» را چجور به بچه کلاس دومی بفهمانم.
گفتم: «اسم این چندتا کشتی صُموده. دارن میرن به بچههای غزه کمک کنن.»
مجری برنامه الباقی مطلب را گفت: «اینکه تعدادی از کشتیها به مقصد رسیده، اما بین راهی اسقاطیلیها نصفشان را قاپ زدهاند؛ و حالا موج حمایت برای آزادی دستگیرشدگان راه افتاده.
مطهره باز هم پرسید: «پس چرا ما کمک نمیکنیم؟»
_ ماهم کمک میکنیم!
_ چجور؟
واقعا فکر کردم چجور؟! بگویم سال به سال یک روز قدس را با غرولند از تشنگی و گرما راهپیمایی میرویم؟ یا پست و استوریهایی که بخاطر دلخراش بودن و بیحوصلگی ده تا درمیان میگذاریم؟
از پیچیدگیهای نظامی و روشهای غیرمستقیم دیگر سر در نمیآورد.
گفتم: «بنظرت چطور کمک کنیم؟»
گفت: «خب من نمیدونم. یادته اونشب رفتیم یه جایی قایق داشت؟ سوار شیم بریم غزه ماهم.»
فکرش را خواندم. قایق موتوریهای دریاچه کیو را میگفت. خندیدم و گفتم: «تکلیفت رو بنویس؛ میگم بهت.»
اما نمیدانستم چه بگویم! انگار دیدن آن موشکها در آسمان، بالِش خوشخیالی زیر سرمان گذاشته.
کأنهُ ما مهندس هوافضا بودیم و حالا شر اسرائیل را کندهایم.
با توجیهِ اینکه میگوییم حکومتمان کاری میکند منفعل شدهایم! و اقلاً به هَمان حکومت هم، ولو کلامی، کمکی نمیکنیم.
انگار نه انگار، چهل سال تنهایی شعار مرگ بر اسرائیل سر دادیم. و حتی این اواخر چه بادمجانهایی که ته قابلمه نسوزانیدم برای مقلوبه.
آنوقت حالا که زمانش رسیده، خود را بازنشست کردهایم و از دور به مردم دنیا میگوییم لنگش کن.
علی ای حال، قرار بر این شد که برای بچههای غزه نقاشی بکشد و نامهای بنویسد تا به بادکنک بچسبانیم و بالای دریاچه کیو رهایش کنیم.
چون به اعتقاد مطهره ته این دریاچه فلسطین است و آنقدر که من فکر میکنم دور نیست…
🔹فاطمه عزیزی
۱۶مهر۱۴۰۴