صبح پنجشنبه ساعت هفت صبح وضو گرفتم و آماده رفتن به محل قرار این روزها شدم.
قبل از ساعت هشت به میدان کیو رسیدم. جمعیت کم و بیش وارد میدان شده بود. هر طرف را نگاه میکردم عکسی از شهدا روی بنر، گوشهای نصب شده بود. گویی میدان کیو یکپارچه شهدایی شده بود.
جلوی جایگاه رفتم و ایستادم. اطراف را نگاه کردم که ردی از خانوادههای شهدا پیدا کنم. صدایی از پشت سر به گوشم رسید. برگشتم و خانمی جوان را دیدم که عکس شهید #کامیار_دریکوندی را در بغل داشت و مدام میگفت: «کامیارم شهادت مبارک.»
چند نفر هم اطرافش بودند. حدس زدم همسر شهید باشد. او را به جلوی جایگاه بردند.
صدای موسیقی حماسی با صدای نوازدگان دف و دمام مخلوط شده بود که گوش را نوازش میداد.
جمعیت کمکم زیاد میشد.
مادر یکی از شهدا که تمام چادرش را گِل مالی کرده بود با چند زن دیگر و در آغوش فرزند پسر دیگرش وارد میدان شد. دائم فریاد میزد «مرگ بر آمریکا» و «الله اکبر».
برایم جالب بود؛ در اوج درد و غم، ولی با غرور و افتخار، شهادت شهیدشان را تبریک میگفتند یا بر قاتلین شهیدشان لعن میفرستادند.
مجری شروع به صحبت کرد. فریاد «الله اکبر» در بین جمعیت بلند شد. کامیون حامل شهدا آهسته آهسته به میانه میدان وارد شد. گروه نظامی به شهدا سلام دادند. صدای قرائت قرآن بلند شد.
کامیون مثل دفعه قبل با بنرهای قرمز و نوشتههای «ما ملت شهادتیم» تزئین شده بود و سربندهای رنگی از سقفش آویزان بود که قرار بود نصیب بدرقهکنندگان شوند.
جمعیتی با شیون و گریه به سمت جایگاه روانه شدند که در بین آنها همسر شهید به چشمم خورد. با بغض گلویش داد میزد «عزیزدلم شهادتت مبارک.»
بعد از سخنرانی سخنرانان، کامیون در میان مردم شروع به حرکت کرد. زن و مرد همگی اطراف کامیون را گرفتند. عده زیادی هم پشت سر کامیون شروع به حرکت کردند. صدای نوحه، صدای تکبیر، صدای مرگ بر اسرائیل، صدای گریه، صدای شیون، صدای ناله مادران، خواهران و همسران شهدا فضایی عاشورایی ساخته بود.
گویی خرمآباد یک روز قبل از آغاز ماه محرم، سراسر عاشورایی شده بود. حماسه جوانان این مرز و بوم در مبارزه با صهیونیسم، مقاومت خانواده شهدا و استقامتشان صحنههایی رقم زده بود که تقریبا شبیه صحنه عاشورا بود.
کمکم به محل وداع رسیدیم. آمبولانسها در هر طرف ایستاده بودند و منتظر که تابوت شهدا را در آنها قرار دهند.
خیلی اتفاقی در کنار آمبولانسی ایستادم که عکس و نام شهید #کامیار_دریکوندی روی آن نصب شده بود. دوباره همسر و پدرش کنار من قرار گرفتند. بعد از چند دقیقه تابوت حامل پیکر مطهر شهید را از کامیون به سمت آمبولانس آوردند. در کنار همسر شهید به زیر تابوت رفتیم و چند قدمی دست به زیر تابوت زدم که حس و حال خوبی برایم رقم زد.
زیر لب گفتم «سلام ما را به ارباب بیکفن برسانید و دعا کنید عاقبت ما هم ختم به شهادت شود.»
آمبولانسها یکییکی از دید حاضرین دور شدند و شهدا را با خود بردند.
گوشهای ایستادم و رفتنشان را نگاه کردم.
وقتی آخرین آمبولانس از سمت بازارچه به طرف گلزار شهدا رفت، با صدای نسبتا بلندی گفتم: «یاران همه رفتند، آنکه جا مانده منم…»
🔹فرحزاد جهانگیری
۵تیر۱۴۰۴