امروز انگیزهی بیدار شدن و زندگی کردن نداشتم. از دیشب که اخبار غزه را دیدم حال دلم خوش نیست. مدتی بود خودم را به کوری و کری زده بودم و سراغ اخبار نمیرفتم. اما دیشب وسوسهای من را کشاند توی کانالهای خبری. گندش بزنند، مثل یک سیاهچاله است این اخبار شوم. پر بود از قحطی و گرسنگی و مرگ و زجر. هر فیلمی که باز میکردم زن و مرد و کودکی را نشان میداد که آثار گرسنگی از پوست به استخوان چسبیده سروصورتشان مشخص بود و طلب غذا میکردند. شیرخوارهی زیر دوسالی را دیدم که مثل اسکلت توی آزمایشگاه مدارس، تمام دندهها و مفاصلش از زیر پوست مشخص بود. تنش گوشت نداشت؛ پوست و استخوان خالی بود. از گرسنگی جان داده بود و فیلم و عکسش در دنیای مجازی پخش شده بود.
یک فیلم دیگر دیدم که در صف غذا، یک آب زرد رنگ داغ را که بخار از آن بلند میشد را میریختند در ظرفهای کوچک و بزرگِ آدمهایی که از فرط گرسنگی از سروکول هم بالا میرفتند. آن وسط یک پسر بچهی شاید ده یا پانزده ساله، با ظرف خالی در صف جلویی ایستاده بود. مدام، محتویات ظرفهای کسانی که از پشت سرش هجوم آورده بودند برای دریافت غذا و تعادل نداشتند، روی سرش میریخت. بارها و بارها پشت سرهم میسوخت و جیغ میزد و راه گریزی هم نداشت.
بعد از دیدن این صحنهها دلم خواست بمیرم؛ نباشم. چطور آدمی هستم که این صحنه را میبینم! مگر برای جان دادن و تلف شدن چه باید دید که هنوز زندهام؟ اینقدر جان سخت شدهام که هنوز زندهام و غذا میخورم و آب مینوشم؟
ولی نه؛ زنده نیستم. من مردهام؛ تمام شدهام. تمام دیشب تا صبح را در رختخواب غلت زدم و تصاویری را که دیدم مرور کردم. برای صهیونیسم آرزوی مرگ کردم. برای غزه رویای آزادی دیدم. تمام آن کودکان گرسنه را در خیالم به آغوش کشیدم و بهشان غذا دادم. صبح که شد، دلم نمیخواست از رختخواب بیرون بیایم و صبحانه درست کنم. با صدای همسرم که میگفت «خانم چایی نمیدی به ما؟» و پسرم که میگفت «مامان من گشنمه» به زور خودم را از تشک و پتو جدا کردم. برایشان صبحانه گذاشتم و به رختخوابم برگشتم. حتی دوست نداشتم به سفره صبحانه نگاه کنم؛ چه برسد به اینکه چیزی بخورم.
کم آوردهام. شاید هم مردهام. چه عذاب سختی. مردمی در بلایی گرفتار شدهاند و امتحان میشوند. با امتحان الهیِ آنها ماهم امتحان میشویم و عذاب میکشیم. هرچه فکر میکنم میبینم حتی کره زمین حالش خوش نیست. از دهه ۱۹۴۰ که سرطان اسرائیل به جانش افتاد و روی سطحش نفوذ کرد و گسترده شد، حالش بد است. حال زمین بد است. حال زمان بد است. حال آدمها، انسانهای واقعی بد است. همه مبتلا شدهایم به سرطان صهیونیسم. باید مقاومت کنیم تا نابودیش. باید این غده سرطانی را از ریشه بخشکانیم.
🔹فاطمه حسامپور
۳۰تیر۱۴۰۴