راوی ماه

 

با خواهش و التماس از حاج سجاد اجازه گرفتم تا آرایشگاهی بروم. قبل از اینکه راه بیفتم سعی کردم همه چیز را آماده کنم تا مشکلی پیش نیاید.
سوار تاکسی شدم. صدای مداحی حسین طاهری از خیابان می‌آمد. پسر جوانی به کنایه گفت مداحی می‌گذارید و اینطور هم موشک می‌خورید؟
راننده پرسید:کجا رو زدن؟
جوانک قیافه‌ایی گرفت و گفت از ۵ صبح امروز تا ساعت ۱۱ پادگان رو بمباران کردن.
با تعجب پرسیدم جدی؟
راننده گفت: «شایعه زیاده؛ باور نکنید. من حتی شنیدم از خرم‌آباد با موشک می‌زنیمشون».
پسر جوان به سرعت تغییر نظر داد و گفت:
«اسرائیل کلا اندازه لرستان نیست. همین لرستان برای نابودیش کافیه».
ان‌شاالله گفتم و پیاده شدم.
دوان دوان سمت آرایشگاه رفتم.
سراسیمه و با تاخیر رسیدم.
آرایشگر با تعجب به سر و صورتم نگاه کرد و گفت دقیقا چه بلایی سر خودت آوردی؟
با خنده پرسیدم چرا؟
حواسم را بیشتر جمع موهایم کرد؛ ریش هایم را به خودم نشان داد و گفت:
الان که اصلاح رو انجام دادم برو بیرون، از مغازه کناری آب هویچی بخر و بعد هم حموم کن. دو ساعت هم بخواب. رنگ و روت پریده.
خنده‌ایی کردم و چیزی نگفتم.
کارم تمام شد و از آرایشگاه بیرون زدم.
مادرم زنگ زد و احوال پرسید.
در جواب گفتم در راه خانه‌ام.
خوشحال شد و تلفن را قطع کرد. زنگ آیفون را که زدم، در بلافاصله باز شد و خواهرم به استقبال آمد. خسته و کوفته داخل خانه شدم. در جواب سلام مادرم گفتم احساس گرسنگی می‌کنم.
خندید و گفت بعد از سه روز اومدی خونه و فقط احساس گرسنگی میکنی؟
لبخند زدم و گفتم: نه! احساس می‌کنم باید روی این مبل هم کمی دراز بکشم.
سری به نشانه تاسف تکان داد و رفت برایم آبگوشت بیاورد.
پرسید:امیر فردا صبح ساعت چند میری؟
چشم‌هایم را دزدیدم و به آرامی گفتم: یک ساعت دیگه میرم گلزار.
چندثانیه‌ایی نگاهم کرد و گفت خدا پشت و پناهت. غذات را خوب بخور تا جون داشته باشی.
چشمی گفتم.
تلفنم را روشن کردم.
۶ تماس بی پاسخ و ۴ پیامک بی ‌جواب

اسامی را نگاه میکنم و به فکر فرو میروم.
امیرمحمد دیروز فشار کار مجبورش می‌کند سری به بیمارستان بزند.
امیرحسین دیشب ساعت ۲ شب به سمت خانه رفت و ۹ صبح آمده بود که کار را پیش ببرد. همزمان دل نگران پدر و مادرش است که در حج هستند.
حاج سجاد از همان روز اول، شب و روز درگیر کار بود و شهادت پسرخاله‌اش هم باعث نشد که تعهدش به آرمان را رها کند.

بچه ها هرکدام خالصانه و جهادی گوشه‌ایی از کار را برداشته‌اند و تلاش می‌کنند.
برای یکی از دوستانم همین‌ها را تعریف میکنم. در جواب میگوید:
خدایا کم ما را بپذیر.
مایی که مسئولیت رسمی نداریم؛ اما این تعلق خاطر به آرمان باعث شده که شب و روز را از خود بگیریم، تا شاید نخودی در این آش بیاندازیم.
ما تلاش‌مان را میکنیم و امید داریم خدا به همین کم ما نظر می‌کند و یاری می‌کند ما را در این جنگ وجودی در برابر تمامیت کفر.

خدایا کم ما را بپذیر…

🔹امیرمهدی جعفری

۳۱خرداد۱۴۰۴

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا