چهاردهم تیر بود، تاسوعای حسینی. بعد از نُه روز، توفیق پیدا کردم برای اولین بار خادمی در حسینیهی حبیب بن مظاهر را تجربه کنم.
وقتی وارد حسینیه شدم، بعد از مدتی وظایف را بین خادمان تقسیم کردند. دلم میخواست در قسمت گشت باشم.
تا بچهها سرِ پستهایشان مستقر میشدند، چشمم به گوشهای از سقف افتاد؛ تصاویر شهدا را از سقف آویزان کرده بودند. نگاهم به عکس شهید عباسی افتاد؛ کمی آن طرفتر هم تصویر شهید کرمزاده را دیدم.
من را دم در گذاشتند. همراه یکی از خانمها مسئول بازرسی وسایل، از جمله کیفها، بودیم تا امنیت عزاداران حفظ شود.
مدتی گذشت و جمعیت کمی کمتر شد. از من خواستند جای دیگری بایستم؛ اینبار داخل حسینیه، بهعنوان یکی از نیروهای انتظامات داخلی. چوبپر سبزرنگی به دستم دادند و در یک قسمت از حسینیه مستقر شدم.
همانجا ایستاده بودم که یکی از دخترخانمهایی که مسئول بود، چند بار آمد و با مهربانی پرسید: «خسته شدی؟ عوضت کنم؟» اما قبول نمیکردم؛ دنبال سوژهای برای روایت میگشتم.
همه منتظر ورود حاجآقا شاهرخی، امامجمعهی شهرمان بودیم. در این فاصله، مجری برنامه از فرصت استفاده کرد و از یک پسر بچه که سربند قرمزی به سر داشت، دعوت کرد تا مداحی کند.
قبلازاینکه شروع به مداحی کند، گفت:
«مداحیام را به نیابت از همهی شهدا میخوانم؛ مخصوصاً عمویم، #ابوذر_مرادی.»
الحمدلله، سوژهی روایتم را پیدا کردم.
بعد از مداحی، پسرک بهسمت حسینیهی کودک رفت. من هم به آن دخترخانم گفتم که جایم را عوض کند. از پلههای حسینیهی کودک بالا رفتم و پسر را میان کودکان پیدا کردم. برایش توضیح دادم که روایت مینویسم و خواستم اگر خاطرهای از عمو ابوذرش دارد، برایم تعریف کند.
در همانجا، پسر دیگری هم به اسم محمدحسین، مشتاق بود که خاطرهای تعریف کند. به هر دو فرصت دادم که فکر کنند، بعد خاطرههایشان را ضبط کردم.
گوشهای نشسته بودم که اول محمدحسین آمد و گفت: «عموی من به چند نفر که بخاری نداشتند کمک کرده بود.»
بعد از او، محمد آمد و گفت:
«میخوام یکی از خاطرات خوبی که باهاش گذروندم رو تعریف کنم. شهید ابوذر مرادی شوهر خالهمه، ولی من بهش میگم عمو.»
صدایشان را ضبط کردم تا روایتم مستند به ضبط خاطرهی کودکی باشد که شهید ابوذر مرادی را عمو صدا میکرد.
🔹زهرا زادسری
۱۴تیر۱۴۰۴