راهم را گم کرده بودم. بغض بیخ گلویم را میسوزاند. میدانستم این بغض قرار است کجا بترکد…
تصمیم گرفته بودم آخرین پنجشنبهی سال را گلزار شهدا باشم.
چرا نمی رسم؟!
مزار را باید از روی عکسی که بالای آن بود پیدا میکردم. سالها قبل تنها رفیقم چادرم را بلافاصله بعد از خریدش قرض گرفت و یک کلام گفت: میخوام تبرکش کنم…
آنقدر به او اعتماد داشتم که از شوق پوشیدن چادرم بگذرم و تا فردا صبر کنم.
فردای آن روز من را آورد درست همینجا؛ روبروی همین مزار «شهید مدافع حرم اسماعیل یاراحمدی»
از آن روز هر چه کردم دوباره بیایم نشد.
اما امروز، همه چیز دست به دست هم داد تا بعد از کلی ماجرا اینجا باشم.
بگذریم از آنچه در این چندسال گذشت…
بگذریم از صحبتهای من و شهید…
بگذریم از قول و قرارهایمان…
امــا نگذریم از روزهایی که در اوج غم و استیصال بعد از چند سال به خوابم آمد. و من نشناختمش! حتی نام شهید فراموشم شده بود! مدام فکر میکردم این مرد را قبلاً دیدهام؟! به دنبال تائید بزرگترین تصمیم زندگیام از خداوند نشانهای خواسته بودم و او در خواب با لبخند تائید کرد…
تا اینکه دخترک عکاسی که دلدادهی شهدا بود، همان روز عکس مزار شهید را استوری کرد…
دیدمش!
تا چشمم به عکس بالای مزار افتاد بغضم سر باز کرد. دست روی سنگ مزار کشیدم و خالی شدم. بیشتر از یک ساعت طول کشید تا بغضم خالی شود.
فاتحه که تمام شد پدر شهید سر رسید.
«زحمت اُفتایِ روله»
«روله، روله»
مدام در ذهنم تکرار میشد. من از همان روز با شنیدن این کلمه بغض میکنم. پرت میشوم به روزی که صدای شیوَن «روله، روله، روله» مردی مثل جریان برق من را گرفت. دو مرد دیگر با گرفتن دستانش سعی در کنترلش داشتند. و او فریاد میزد: «روووله مهِ میهاستِ جا تو بَمردیمه»
پدر «شهید فرید کرم پور» بود.
کلمهی «روله» بدون تغییر در ساختار، شیرینترین و تلخترین معنی را میدهد. «روله» آوای اشاره به فرزند است.
به معنای بچه، عزیز…
وقتی مادر یا پدر میخواهند جگرگوشهشان را صدا بزنند، «روله» میگویند و قند در دلشان آب میشود. اما همین کلمه وقتی که دو یا چند بار تکرار شود، آوای مرگ میدهد که سر مزار میگویند:
رووله، رووله، روله…
آمدند و تسلیت گفتند. با دیدن اشکم به تصور اینکه از نزدیکان شهید هستم، از خداوند برایم طلب صبر کردند…
دخترکی آمد با دستهای گل نرگس و چند شاخه گل داوودی. سنگ مزار را بوسید و با عشق گلها را روی آن چید.
دوباره کنار مزار نشستم. «فدایی حضرت زینب»، فدایی را با رنگ قرمز حکاکی کرده بودند.
در دل مشغول صحبت با شهید شدم؛ «منو یادتون هست؟! این چادر رو چی؟! خواستهامو چطور؟! وساطت کردین؟!»
«بفرمایید عزیزم»
سرم را که بلند کردم دخترک ناشناس چند شاخه از گلهای نرگسی که آورده بود، دستم داد. تصور کردم داده که روی مزار بچینم. گیج پرسیدم: «چه کارشون کنم؟!»
با لبخند گفت: «مال خودت، هدیه شهیدِ…»
شما هم وقتی بعد از چند سال به مزار شهید سر میزنید و از او وساطت میخواهید گل هدیه میگیرید؟! درست همان لحظه که در دل با شک و تردید میپرسید وساطتم را کردید، گل هدیه میگیرید؟! باور نمیکردم. با خودم کلنجار میرفتم که به خودت نگیر، «تو کجا وُ وساطت کجا؟!» خوشحال بودم اما باز هم نشانه خواستم. میگم میشه اگه…اگه وساطتتون قبول شده یه نشونهی دیگه هم بدین؟! من منتظر میمونم!
ایستادم و عزم رفتن کردم. به رسم ادب نزد پدر شهید رفتم و تسلیت گفتم. تشکر کرد همین که پشت کردم گفت: «دُخترم انشاءالله سی هر آرزویی که اومایَ و دِ خدا میهای، به حق ایی شهدای مدافع حرم وِت بیه!»
فقط اشک میریختم. حتی نمیتوانستم تشکر کنم. لبهایم تکان میخورد اماا صدایی خارج نمیشد…
با خودم گفتم: «بیا اینم نشونهی بعدی. چند ساعته اینجایی، به همه حرفای تکراری زد؛ چرا دقیقا چیزی که منتظرش بودی رو از پدر شهید شنیدی؟!»
با تشکر زیر لبی که گمان نمیکنم شنیده باشد از مزار دور شدم…
«وَلاَتَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَ َتَا بَلْ أَحْيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون
اي پيامبر! هرگز گمان مبر كساني كه در راه خدا كشته شدند، مردگانند! بلكه آنان زندهاند و نزد پروردگارشان روزي داده ميشوند.»
صدای پدر شهید در گوشم پیچید: «وِ جون اسماعیلم…»
فاطمه امیری
عکس از: الهام دریکوند