راوی ماه

 

۲۴ خرداد ۱۴۰۴‌ دومین روز از حمله‌ رژیم‌ صهیونیستی‌ به خاک ایران بود.
صبح زود شال و کلاه‌ کردم‌ و به نیت‌ شهادت‌ از خانه‌ بیرون‌ زدم‌. گوشی را از دم‌ خانه‌ روی‌ ضبط صوت‌ گذاشتم که هر چه می‌بینم روایت کنم. کار من روایت جنگ بود. بر حسب وظیفه قلم‌زنی جنگ، رشادت‌ و حماسه‌ها باید این‌ روزها را روایت می‌کردم.
مثل همیشه که شناسنامه‌ کار را می‌گفتم؛ شروع کردم تاریخ روز‌ را گفتن و این‌که امیدوارم‌ شهادت‌ نصیبم‌ شود و مثل شهید محسن حججی‌ با عزت و سربلندی شهادتم جریان‌ساز شود.
شنبه بود و عید غدیر خم.
اولین چیزی‌ که با دیدنش‌ پرتاب‌ شدم به هشت سال دفاع مقدس و اعزام‌ رزمنده‌ها به جبهه‌، مینی‌بوس سفیدی بود که سر خیابان دیدم. گاهی‌ با همین‌ مینی‌بوس‌ها هم رزمنده‌ها جا‌به‌جا‌ می‌شدند.
سوار ماشین عبوری‌ شدم‌ و کمی جلوتر یک ایستگاه‌ صلواتی سر خیابان‌ طیب زده‌‌بودند. به خاطر صبح اول‌ وقت خلوت‌ بود و آهنگی‌ که آدم‌ را یاد جبهه‌ می‌انداخت در آن پخش‌ می‌شد.
کمی جلوتر درب منزل شهید مهدی‌ کمالی باز بود و از حیاط‌ خانه تا داخل پر بود از زن‌های سیاه‌پوشی که صدای مویه‌شان تا بیرون‌ می‌آمد.
چیزی‌ که باعث تعجبم‌ شد نبود پارچه‌های سیاه دم خانه‌‌شان بود! لر جماعت مجالس ترحیم را با همین پارچه‌های سیاه راه‌ می‌انداخت.
خوب که فکر کردم‌ با توجه به وقایع‌ دفاع مقدس‌ گفتم ممکن‌ است به خاطر عدم‌ جلب توجه منافق‌ و ضد انقلاب و امنیت خانواده‌ شهید باشد.
رادیو ماشین، از حمله‌ اسرائیل و روز‌ غدیر چیزهایی‌ می‌گفت. گوشی‌ دستم‌ بود و کمی از صدای رادیو‌ را ضبط کردم.
به میدان شقایق‌ رسیدم و باز یک ایستگاه‌ صلواتی‌ دیگری‌ را دیدم‌ که داربستش‌ را زده‌ بودند و دو پسر نوجوان‌ و یک مرد جوان‌ سیاه‌‌پوش با پارچه‌‌های مخصوص‌ آن‌ را پوشش‌ می‌دادند.
کمی آن‌جا ایستادم‌ و دیده‌هایم را ضبط‌ کردم. آن‌جا‌ هم خلوت‌ بود. سوار ماشین‌ دیگری شدم و خیابان‌ شریعتی را تا اولین پمپ‌ بنزین‌ رفتم. توی‌ ماشین باز خلوتی‌ شهر و عدم‌ ترافیک این مسیر را در این ساعت گزارش‌ کردم.
پیاده‌ شدم و به سمت خیابانی‌ رفتم که به میدان‌ آزادی‌ ختم‌ می‌شد. به بیمارستان‌ شهید رحیمی‌ رسیدم. باز ضبط صوت‌ را روشن‌ کردم و گفتم: جلوی‌ بیمارستان‌ دو مرد سیاه‌ پوش‌ ایستادن. ولی بیمارستان‌ خلوته‌.
باید جلو می‌رفتم و از نگهبانی‌ سوال می‌پرسیدم. ضبط صوت‌ گوشی هنوز روشن بود. گفتم آقا امروز‌ شهید یا مجروح‌ این‌جا‌ نیاوردن؟ گفت نه. پرسیدم‌ دیروز‌ چه‌طور گفت: دیروز آوردن و…
همین‌که صفحه‌‌ی روشن گوشی را دید آرام‌ آن را از دستم‌ گرفت و گفت: داری صدای‌ منو ضبط می‌کنی؟
منم خیلی راحت و عادی‌ گفتم: آره. برای روایت می‌خوام.
_ با اجازه‌ کی؟
تعجب کردم. همیشه با روی باز ازم‌ استقبال‌ می‌شد اما این‌بار این‌طور نبود. پنج نفر دم‌ نگهبانی‌ بود که همه بلند شدند و مرا زیر رگبار نگاه‌ و سوال‌ گرفتند‌. هر چه‌قدر با آرامش‌ می‌گفتم: آقا من نویسنده‌م! پژوهشگرم‌! این یه کار عادیه! همیشه‌ انجام‌ می‌دم! اصلا توی‌ کتشان‌ نمی‌رفت!
می‌گفتند: تو باید از ما اجازه‌ می‌گرفتی صدا ضبط‌ می‌کردی! اصلا از طرف کجا اومدی؟ کارت شناسایی‌ بده!
کارت‌ ملی را بهش‌ دادم و گفت: کارت شناسایی‌ برای‌ این‌کار؟ یه مجوز برای این‌ کار!
وقتی‌ دیدم‌ که آرامش‌ و مسامحه‌ام‌ کاری‌ نمی‌کند گفتم: شما اصلا چرا به گوشی من دست می‌زنید؟ کی گفته گوشی منو بگیرید؟ گوشیمو‌ بدید ببینم!
گفتند: پس صدایی‌ که ضبط کردی چی؟
گوشی را گرفتم و جلوی‌ چشمشان‌ فایل صوتی‌ را حذف کردم. خواستم بروم‌ گفتند بیا کارت‌ ملیت.
کارت‌ ملی‌ام‌ دستشان بود و از بس‌ یکی به دو کردیم‌ فراموش‌ کردم‌ آن را پس بگیرم.
خواستم آن را بگیرم‌ بهم‌ ندادند. گفتند اصلا بیا بریم‌ حراست. من هم که ریگی‌ به کفش‌ نداشتم‌ همراهشان‌ رفتم. گفتم: حراست مثل‌ اینا نیست می‌گم محققم‌ و پژوهشگر‌، دست از سرم‌ برمی‌دارند.
وقتی به اتاق‌ حراست رفتم نگهبانان‌ به مسئولش گفتند: این خانم داشت صدای ما رو ضبط می‌کرد!
حراست بدتر‌ از نگهبانی گوله‌ آتش‌ شد و از جایش‌ بلند‌ شد! گفت: صدا ضبط کردی؟
_ بله برای روایت خواستم.
فوری با گوشی‌اش‌ بیرون‌ رفت و به‌ کسی گزارش‌ داد.

بعد برگشت و گفت: از طرف کی‌ اومدی؟ مجوزت کو؟
از بس گفتند‌ مجوزت کو؟ که دیگر سرگیجه گرفتم!
همان‌ حرف‌ها را دوباره با آرامش‌ تمام‌ تکرار کردم و گفتم: برادر من نویسنده و پژوهشگر‌م‌ در حوزه تاریخ‌ شفاهی انقلاب و هشت‌ سال دفاع‌ مقدس. برای روایت باید صدا ضبط کنم. این یه کار معموله.
_ خانم برای‌ کجا کار می‌کنی؟
یادم‌ رفته‌ بود برای کجا‌ کار می‌کنم! شایدم‌ آن‌قدر گفته‌ بودند مجوز‌ نداری، استخدام‌ نیستی پس برای جایی کار نمی‌کنی، امر‌ به من مشتبه شده‌بود که برای هیچ‌جا کار نمی‌کنم!
کمی فکر کردم و گفتم: من سیزده‌ ساله سابقه تحقیق و پژوهش‌ دارم. هر بار برای یه جا کار کردم. الان هشت ساله‌ برای حوزه‌ هنری کار می‌کنم.
_ مجوزت کو؟
_ آقا من استخدام‌ نیستم که مجوز داشته‌ باشم! من پروژ‌ه‌ای‌ کار می‌کنم! این روزها‌ هم دشمن حمله‌ کرده باید روایت‌‌ها رو بنویسیم‌!
توی‌ کتش‌ نمی‌رفت. می‌گفت: استخدام‌ نیستی چه‌طور اومدی برای‌ این‌کار؟! از کجا ما‌ بدونیم‌ این خبرها‌ رو برای جایی‌ نمی‌خوای؟! اصلا ببینم‌ کارت شناساییتو‌!
کارت ملی‌ را نگهبانان بهش‌ داده‌‌بودند. گفتم دست شماست.
با کارت ملی‌ هم بیرون‌ رفت و باز با گوشی‌اش‌ حرف زد. یک خانم از پرسنل‌ بیمارستان را آوردند و کنار من نشاندند.
مسئول حراست برگشت و دوباره‌ با من صحبت کرد.
_ خانم وضعیت جنگیه‌! نباید بدون مجوز این‌ کارو می‌کردی! دیروز‌ کلی خبرنگار و گزارشگر از صداوسیما‌ اومده بودن همه‌ مجوز داشتن! شما هم باید همین‌ کارو می‌کردی!
_ آقا من همیشه‌ می‌رم برای‌ مصاحبه با روی باز استقبال‌ می‌کنن‌.
خانم اون شرایط عادیه. اصلا کدوم‌ ارگان‌ رفتی که مجوز‌ ازت نخواستن؟
گفتم من با شخص‌ سر و کار دارم. گفت این‌جا ارگانه‌ شما باید میومدی‌ از این‌جا اجازه‌ می‌گرفتی!
متقاعد شدم که درست‌ می‌گوید. شاید برایم‌ جا نیفتاده‌بود که در وضعیت جنگی هستیم و احتمال‌ همه‌ چی وجود دارد و نیاز است این‌قدر حساسیت‌ به‌ خرج بدهند‌.
او از شرایط جنگی می‌گفت و من توضیحات‌ خودم‌ را می‌دادم که ما محققین‌ در شرایط عادی‌ هم فایل‌های صوتی‌ را برای هیچ‌ کسی ارسال‌ نمی‌کنیم و جای نگرانی‌ نیست. و این‌که از روز قبل لحظه به لحظه اتفاقات‌ را می‌نویسم.
شاید حرف‌های من که در جهت اثبات‌ بی‌گناهی‌ام بود برای او‌ بیشتر جرم‌ مرا ثابت‌ می‌کرد. چون‌ می‌گفت: اگر این حرفات‌ تو فضای‌ مجازی‌ منتشر بشه‌ چی؟
گفتم: برادر خبرگزاریا‌ و رسانه‌ها خودشون‌ دارن اطلاع‌ می‌دن، الان فقط حرف من جنبه‌ جرم‌ داره؟ همین دیشب ساعت ۲ نصف شب گفتن ۳۵ شهید داشتیم.
_ کجا گفتن؟ من تا ۲ بیدار بودم‌ فقط ۱۲ شهید رو گفتن.
_ اجازه می‌دید بهتون‌ نشون بدم؟
_ بله.
بلند شدم‌ و کنار میزش‌ رفتم و گروه‌‌ میقات‌ که در آن فعالیت‌ داشتم را بهش‌ نشان‌ دادم و گفتم ببینید این‌جا نوشته دفاع‌ مقدس. از خبرگزاریا‌ خیلی خبرا‌ این‌جا می‌ذاریم. خیلی عادیه‌.
بعد برگشتم و سر صندلی خودم‌ نشستم.
دو آقا دم در اتاق آمدند و مسئول‌ حراست با دیدنشان‌ از جا بلند شد و به اتاق بغلی رفتند. صدای حرف‌ زدن نامفهومشان‌ می‌آمد. کمی هول‌ کردم. گفتم اگر من بی‌گناهم و می‌دانم بی‌گناهم و قصدم‌ صواب بوده پس چرا این‌ رفتارها را با من دارند؟!
چون می‌دانستم این همه‌ معطلی‌ چیزی را در پی دارد. با خودم‌ هزار فکر کردم. گفتم نکند توی استعلام‌ گرفتن به چیزی‌ که نمی‌دانم‌ چیست رسیدند!؟
با این‌که به خودم‌ می‌گفتم تو هیچ‌ کاری نکردی و این‌ها الکی شلوغش‌ کردن! ولی آن‌ لحظات‌ چنان فشاری بهم‌ وارد شد که نمی‌دانم‌ چه‌طور توانستم آرامشم‌ را پیش آن‌ها حفظ کنم!
بالاخره توی اتاق حراست آمدند. من با هر دو آقا خیلی عادی سلام و احوالپرسی‌ کردم.
یکی از آن‌ها گفت اسمت چیه؟
_ نسرین دالوند.
مسئول‌ حراست کارت شناسایی‌ام را به آن‌ها داد.
_ برای کجا کار می‌کنی؟
گوشی‌اش به صدا درآمد و نفر دوم از من خواست جواب بدهم.
دوباره حرف‌هایم را تکرار‌ کردم.

_ من محققم‌، پژوهشگرم، نویسنده‌م. ۱۳ ساله‌ دارم روایت می‌نویسم. برای دو پاسدار کتاب نوشتم. رونمایی کتاب حاج مصطفی خنثی‌ کننده‌ بمب‌های لرستان رو ۳۰ فروردین‌ انجام‌ دادیم. آقا به خدا قصد من خیر بود. ما در دفاع‌ مقدس کسی رو نداشتیم‌ از رزمنده‌ها چیزی‌ روایت کنه مهجور‌ موندن‌ الان خواستیم‌ به موقع عمل کنیم. والله‌ اگه‌ می‌دونستم این‌جور تو دردسر میوفتم اصلا اقدامی‌ نمی‌کردم.
همان دومی‌ گفت: خانم می‌دونیم‌ چی‌ می‌گی. اصلا از سر و شکل و پوششتون‌ معلومه‌ که آدم بدی نیستین. ولی وضعیت جنگیه‌ باید اینو‌ می‌دونستی!
اولی که مدام‌ گوشی‌اش زنگ می‌خورد دوباره ازم‌ پرسید: برای کجا کار می‌کنی؟
_ حوزه‌ هنری.
_ یک یا چند اسم بهم بگو؟
_ اسم کی؟
_ کسی که می‌دونه تو این کاری!
هیچ‌ اسمی‌ توی ذهنم نبود! نه که نباشد، آن موقع تحت آن شرایط‌ چیزی به ذهنم‌ نرسید و سعی می‌کردم فقط با آرامش‌ جواب بدهم. از همیشه آرام‌تر جواب‌ می‌دادم. گفتم من برای حوزه‌ هنری کار می‌کنم.
استعلام گرفتند و تایید‌ شد.
اولی‌ گفت: گوشیتو‌ باید ببریم و چک کنیم.
_ ببرید چک کنید؟ آخه مگه‌ چی توشه؟!
آقایان از اطلاعات بودند‌ و با کسی شوخی‌ نداشتند.
باز گفتم آقا به خدا قصد من خیر بود.
_ می‌دونیم. ما کاری نداریم‌ گوشیتو‌‌ می‌بریم‌ چک می‌کنیم. بعد زنگ می‌زنیم تحویلت‌‌ می‌دیم. فقط رمز گوشیتو‌ بنویس.
_ آقا تو این گوشی شاید عکس بدون حجاب داشته‌ باشم.
_ می‌دیم همکار خانم ببینه.
می‌دانستم ول کن قضیه‌ نیستند و هر کار بخواهند‌ انجام‌ می‌دهند. قبلا شاهد همچه‌ موردی‌ برای یکی از همکاران‌ قدیمی‌ام بودم. می‌دانستم‌ تمام‌ مراحلش‌ چه‌طور است. اما زورم‌ می‌آمد که سر هیچی این‌طور دچار دردسر شده‌بودم!
خانمی که کنارم‌ نشسته‌بود بلند شد و بیرون رفت.
من هم رمز را روی کاغذ نوشتم و با گوشی دستشان‌ دادم. با ناراحتی و صورتی درهم‌ و صدایی که از ته چاه‌ می‌آمد گفتم: با اجازه.
و اتاق را ترک کردم. پاهایم‌ یاری‌ام‌ نمی‌دادند که قدم‌ از قدم‌ بردارم. مثل لاک‌پشت راه‌ می‌رفتم. خانمی که کنارم‌ نشسته‌ بود را توی سالن‌ بیمارستان دیدم‌. نگاهی بهم کرد و به همکارش‌ گفت: این خانم مورد داره!
بغض‌ گلویم‌ را فشرد‌. اشک توی‌ چشم‌هایم حلقه‌ بست. توی دلم گفتم: بیا و درستش‌ کن من چه قصدی داشتم و الان چه انگی‌ دارن بهم‌ می‌زنن! با چه نیتی بیرون‌ اومدم‌ و الان چی‌ شد!
به نگهبانی رسیدم و به هیچ‌ کدامشان‌ نگاه‌ نکردم و فقط خیره‌ به زمین بودم‌ و فکر می‌کردم‌ اگر مادرم‌ زنگ بزند و کس دیگری‌ جواب بدهد حتما از نگرانی غش می‌کند. از طرفی شماره‌ هیچ‌ کسی را نداشتم‌ که برایم پادرمیانی‌ کند. جلوی‌ بیمارستان‌ یاد کسی افتادم‌ که فکر کردم‌ می‌تواند کمکم‌ کند. خودم‌ را به خانه‌اش رساندم. دم‌ خانه‌ که دیدمش‌ و سلام‌ کردم گفت: خانم‌ دالوند‌ اتفاقی‌ افتاده؟
نتوانستم‌ جواب بدهم. و از طرفی‌ خواستم‌ جلویش‌ گریه‌ نکنم. برایم مهم بود که گریه‌ام را نبیند. اما از بس صدایم‌ زد و سوال پرسید و جواب ندادم‌، بغض گلویم‌ ترکید و گریه‌ام‌ گرفت. اشکم‌ سر ریز شد!
همسرش را صدا زد که بیاید و مرا به خانه ببرد. حاج خانم هم اضافه شد و هی سوال می‌پرسید. وقتی گریه‌ام‌ گرفت تازه راه گلویم‌ باز شد و توانستم یکی دو کلمه‌ حرف بزنم. بعد داخل رفتیم و من روی مبل نشستم. حاجی‌ به همسرش‌ گفت یک لیوان آب برایم بیاورد. اما خودش ایستاده‌ بود و با نگرانی نگاهم می‌کرد. حاج خانم یک لیوان آب خنک دستم‌ داد. آب را که نوشیدم‌ و نگرانیشان‌ را دیدم‌ سعی کردم تمرکز کنم و برایشان‌ تعریف کنم که چه شده.

گفتم: امروز از خونه زدم‌ بیرون‌ به قصد روایت و نوشتن شرایطی‌ که پیش اومده. اما‌ نگهبانی‌ بیمارستان‌ گوشیمو‌ گرفتن و اطلاعات‌ هم اومد‌ برد. تو رو خدا کاری بکنید.
_ مگه‌ چیزی‌ تو گوشی داشتی؟
_ نه. مثلا چه‌ چیزی؟
سکوت کرد؟
گفتم: منظورتون‌ ضد نظامه؟
_ بله.
_ حاجی منو این‌جور شناختی؟! نمی‌دونی غیر از نوشتن اونم به فرموده‌ حضرت‌ آقا که گفتن تاریخ انقلاب رو بنویسید قبل از این‌که دشمن اون‌ رو تحریف کنه، سرم‌ تو هیچ کاری‌ نیست؟!
دوباره‌ قضیه را برایش‌ تعریف کردم.
به یک نفر زنگ زد‌ و گفت: گوشی خانم دالوند‌ رو پیش شما آوردن‌؟
کمی صحبت‌ کردند و قطع‌ کرد. حاجی گفت‌: بلند شو با هم بریم‌ بیمارستان.
به بیمارستان رفتیم و با مسئول‌ حراست‌ حرف‌ زد.
مسئول حراست گفت: هیچی‌ نیست الان بهش‌ زنگ می‌زنن‌ گوشیو‌ بهش‌ می‌دن.
کمی‌ نشستیم‌ و خبری‌ نشد. حاجی دوباره‌ زنگ زد و گفت: این خانم دالوند رو من سال‌هاست‌ می‌شناسم. نویسنده‌ بچه‌های جنگه‌. تو این‌خطا‌ نیست. کارش‌ فقط نوشتنه‌.
حاجی گوشی را به من داد و طرف‌ِ پشت گوشی، نصیحتم کرد. گفت: وضعیت جنگیه!
هر چه‌ گفت گفتم‌ چشم و حق با شماست و من اشتباه‌ کردم!
بعد از دو ساعت به ستاد رفتیم و گوشی را تحویلم‌ داد.
حاجی بهش گفت: می‌دونی نویسنده‌ دفاع مقدسه؟
گفت: آره همه‌ چیو راجع به فعالیتش‌ می‌دونم. ولی ما ماموریم‌ و معذور‌.
وقتی این‌ حرف را زد فهمیدم‌ زیر و بم همه‌ چیز را درآوردند‌.
با حاجی‌ برگشتیم‌. توی‌ راه به همه‌ چی فکر کردم. مغزم‌ داغ‌ کرده‌ بود. این همه‌ داده و فشار طی چند ساعت باعث‌ آماس‌ مغزم‌ شد! به آب یخ‌ احتیاج داشتم که روی‌ سرم‌ بریزم‌ و مغزم‌ از این همه‌ التهاب و گره باز شود!
درسی که گرفتم این بود: اطلاعات‌ دوست و آشنا نمی‌شناسد! تا گوشی‌ را چک‌ نکرده‌‌بودند دست‌ بردار نبودند. و چون‌ ارتباطی‌ با شبکه‌ یا خطوط معاند‌ پیدا‌ نکردند‌ گوشی‌ را تحویل‌ دادند.
وگرنه پای امنیت‌ کشور که در میان‌ باشد اطلاعات با کسی شوخی ندارد.

 

نسرین دالوند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا