با دیدن فیلم کوتاهی از شهید دریکوند، که لحظهی بدرقه ایشان توسط پدر بزرگوارشان، را نشان میداد، سیلابی از اشک به موازات غمی بزرگ، روی صورتم ریخت. خیلی کم پیش میآید جلوی بچههایم گریه کنم. در صورت مشاهده همچین وضعیتی، از سر دلسوزی یا کنجکاوی و بلکه کمی هم فضولی، سریع خود را به من رسانده و پیگیر علت گریهام میشوند.
فیلم را که دیدم، های های گریه کردم. توان صحبت کردن نداشتم. دخترم کنارم آمد و گفت: «مامان چی شده؟ تو رو خدا بگو چی شده؟»
پارسا مثل همیشه، پوزخندی زد و دندانهای سیاهش نمایان شد. با دست به روشا فهماندم که نمیتوانم صحبت کنم.
چند دقیقهی بعد، به هر دو گفتم: «مامان جان، برای پدر شهیدی گریه کردم که پسرش رو اسرائیلیها کشتن.»
پارسا کمی عقب رفت و گفت: «به خدا مامان! من خودم حسابش رو میرسم.» پسرم هنوز درک درستی از یک کشور ندارد و کشور را یک شخص میداند. گفت: «مامان به خدا، بگو بابا منو ببره بذاره تو اسرائیل، خودم میدونم چیکارش کنم!»
ذوق کردم. دستش را کشیدم و در آغوش گرفتم و بوسیدمش.
گفتم: «دردت به جونم. پسر غیرتی مامان. حالا بگو رفتی اونجا چیکارش میکنی؟»
گفت: «رفتم اونجا، زنگ میزنم به ۱۱۰ تا بیاد دستگیرش کنه.»
خندهام گرفت.
گفتم: «خسته نباشی مامان! زحمت میفتی!»
🔹فاطمه بسطامی
۲۴تیر۱۴۰۴