راوی ماه

‏نَصرُ مِنَ الله و فَتحٌ قرِيب…

 

آسمان روز حال و هوایش تعریفی نداشت. بی‌رمق و بس کسل‌کننده بود همین وضع ادامه داشت تا حوالی ساعت ۱۹:۴۰ دقیقه که بی‌هوا دلم بد جور هوای خلوت کردن در همچین شب پائیزی با خودم را کرد. عزمم را جزم کردم، لباس پوشیدم و از خانه زدم بیرون، آسمان غرق سکوت، گاهی هم یک نسیم خنک دستی به لای موهایم میکشید و نوازشی می‌کرد.

دستم را در جیب شلوار پارچه‌ایم فرو بردم و گوشی ام را بیرون آوردم که مطابق روال همیشه میان راه حین پیاده‌روی گروه‌ها و کانال‌هایی که عضو هستم را چکی کرده باشم. شمرده شمرده قدم بر می‌داشتم و همین جور به نمایشگر تلفن و گاهی هم زیر چشمی به انتهای کوچه‌مان نگاهی می‌کردم در همین حس و حال یکدفعه صدایی مهیب، غرش‌کنان آسمان را فرا گرفت چنان صدایش بلند و رسا بود که توجهام را از نمایشگر گوشی دزدید و به خود جلب کرد. اولش فکر کردم که باران می‌خواهد بزند. کمی با خودم کلنجار رفتم که چرا لباس خوبی نپوشیدم و… اما بعد که به دقت و بیشتر به پرده سیاه آسمان نگاهم را دوختم ردهایی از نور و برق را می‌دیدم.

از من توجه و از آسمان نمایش

چیزی در هوا انگار می‌چرخید و آتش پرت می‌کرد و می‌رفت تعجب برم داشت! موشک است واقعا، خواب نمی‌بینم اما نه موشک پشت موشک پرتاب می‌شد، اینجاست که حس رجز خوانی گل می‌کند: آری ما لشکر عشقیم ما از نسل حاج قاسم و صیادها هستیم ثانیه‌ای نگذشت که ندای «الله اکبر» همسایگان و ساکنین در کوچه برخاست.

چنان شور و هلهله‌ای رقم خورده که کوچه‌ای که در آن همیشه سکوت حرف اول را می‌زند طلسم‌اش شکست به یکباره پیر و جوان، مرد و زن و بچه با هر سنی که بخواهی در کوچه به نظاره ایستاده و قامت راست کرده بودند. جوری بود که یکی از شوق و شور می‌گفت، دیگری از نابودی و جنگ، یکی می‌ترسید و دیگری دلداری و انرژی مثبت می‌داد. اما من را نگو که همان نقطه اواسط کوچه سر جایم میخ کوب شده بودم انگار، روی لب‌هایم خنده گل کرده بود اما در گلو و قفسه سینه داغ و غصه این که جای شهیدان مقاومت‌مان واقعا برای دیدن این صحنه چه بد خالیست حس می‌شد.

شب ۱۰ مهر ۱۴۰۳ عجب دیدنی و تماشایی بود چنان که در تاریخ می‌توان نوشت و آن را برای همگان روایت کرد. بی‌درنگ سریع رفتم باز در لابه‌لای کانال و گروه‌های پیام‌رسانی و به دنبال آمار و منتظر این بودم که تلفات و آسیب‌هایش چه می‌تواند باشد. اما فراموش نکردم دقیقه‌ی این جمله معروف ما بچه انقلابی‌ها «بـا آل عَـلی هَـر کـه در اُفـتاد ، وَر افـتاد».

امیرحسین کوهنورد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا