راوی ماه

دخترعمه پسردایی بودیم، که خانواده‌ها قرار ازدواج گذاشتند و با هم ازدواج کردیم. یک سال قبل از ازدواج و یک سال بعدش توی مناطق جنگی سرباز بود و کم به ازنا می‌آمد. سربازی‌اش که تمام شد گمان می‌کردم دیگر دینی به جبهه ندارد تا ادا کند، اما وقت عملیات‌ها خودش را به منطقه‌ی عملیاتی تیپ ۵۷ می‌رساند.
هنوز به بودن ترابعلی عادت نکرده بودم که برادرم سیدضیاء شهید شد و این شروع انقلاب درونی ترابعلی بود. از شدت علاقه‌اش به سیدضیاء بیهوش شد و دائم بی‌تابی می‌کرد. من خواهر سیدضیاء بودم، اما حالا باید ترابعلی را آرام می­کردم.

به دنبال فرصتی می‌گشت تا به جبهه برود، بهار ۶۵ خبر اعزام نیرو به جبهه توی ازنا پیچید. چشم‌هایش از خوشحالی برق زدند، اصرار کردم اولین بچه‌مان در راه است که بماند اما بی‌فایده بود. ترابعلی و برادرش مراد با

معلم و دانشجوهای ازنا راهی شفیع‌­خانی شدند. روزهای آخر اردیبهشت پشت سر هم شهید می‌آوردند و تشییع می‌کردند و من از ترابعلی بی‌خبر بودم می­گفتند:

توی عملیات حاج­عمران ۳۰۰ و چند نفر از نیروهای لرستان شهید شده‌­اند.

شب نوزدهم رمضان نماز می‌خواندم که صدای کوبیدن در آمد. در را که باز کردند، صدای گریه‌ی مراد برادر ترابعلی و اهالی خانه و فامیل بلند شد. ۵۳ روز بعد دخترمان به دنیا آمد. سی و پنج سال گذشته، اما هنوز پیکر ترابعلی برنگشته.

 

روایتی از اعظم السادات مقدم همسر شهید ترابعلی آدینه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا