راوی ماه

تا جنگ شروع شد، کار و زندگی‌ و درس‌ومشق‌مان را توی ماسور رها کردیم و راهی جبهه شدیم. از شش برادر، سه نفرمان توی جبهه بودیم. از سوسنگرد تا نقده هر کداممان در یک منطقه بودیم. آن سال‌ها چیز عجیبی نبود که از یک خانواده چند نفر توی جبهه باشند، وظیفه‌ خودمان می‌دانستیم حافظ کشور و انقلاب‌مان باشیم.
محمدمیرزا برادر بزرگ­ترمان بود و سال ۶۱ توی شلمچه با شلیک مستقیم به پیشانی‌اش شهید شد. تصویر پیکرش از جلوی چشم‌هایمان کنار نمی‌رفت. حاجی‌رضا هم از همه‌مان کوچک‌تر بود. اوایل جنگ تحمیلی به خاطر سنش نمی‌توانست بیاید، بعد شهادت محمدمیرزا پریشان شد و برای رفتن به جبهه بی‌تابی می‌کرد. اصرارهای حاجی‌رضا نتیجه داد و با عضویت توی بسیج به جبهه آمد. وقتی کارش درست شد انگار دنیا را بهش داده بودند. دیگر جبهه شد خانۀ اولش و خانۀ خودمان، خانۀ دومش.
یک بار مادرم به جبهه رفتن حاجی‌رضا اعتراض کرد که حاجی جواب داد:

‏_مادر! محمدمیرزا رفت جبهه شهید شد، چون وظیفه‌ی خودش می­دونست. منم از محمدمیرزا یاد گرفتم، از دین و خاک و ناموسم دفاع کنم. راضی نباش به بی‌غیرتی­ام.
‏_باشد روله محمدمیرزا فدای اسلام. تو هم فدای اسلام.
جنگ تمام شده‌بود و خیالمان از جان حاجی رضا راحت شد، که خبر حمله‌ی منافقین پیچید. حاجی‌رضا هم طاقت نیاورد و راهی شد. بعد سه روز خبر شهادتش را آوردند که مادر با دست خودش کفن پسر بزرگتر و حالا کوچک‌ترین پسرش را کنار بزند و با آن‌ها وداع کند.

روایت صیدمیرزا دریکوند از برادر شهیدش حاجی‌رضا دریکوند

 

شهید محمدمیرزا دریکوند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا